filmmaker



موسیقی زیبای فیلمافسانه ۱۹۰۰یکی دیگر از همکارهای ماندگارجوزپه تورناتوره وانیو موریهاست. انیو موریه برای موسیقی این فیلم جایزهگلدن گلوب بهترین موسیقی فیلم، جایزه دیوید دی دوناتلو بهترین موسیقی و همچنین جایزهروبان نقره ای بهترین موسیقی فیلم را ازاتحادیه ملی رومه نگاران سینمای ایتالیا دریافت کرد. از موسیقی متنافسانه ۱۹۰۰ به یک اثر بسیار زیبا پیانو با نامPlaying Love گوش می کنیم

در مورد این اثر باید بگویم که در حقیقت این یک قطعه ی موسیقی نیست بیشتر شبیه به یک معجون قوی عشق است که قلب شما را پیش کسی که دوستَش دارید و جایی که دوست دارید باشید می برد، این اثر از هر نظر زیباست، دقیقاً مثل احساس ساده، خالص، شگفت انگیز و شیرین تجربه ی عشق اول و عشق در یک نگاه، در واقع بیان احساسات یک انسان نسبت به شخصی دیگر در این اثر به بهترین شکل ممکن صورت گرفته است. آهنگ پتانسیل بسیار زیادی دارد تا شنونده را نرم و آرام کند و پس از آن سِیلی از احساسات را در درون او به جریان بیاندازد، این قطعه یکی از احساسی ترین و عاشقانه ترین آثار موریه بزرگ و همچنین موسیقی فیلم است و احتمالاً زمانی که آن را بشنوید به این سادگی از ذهن شما خارج نشود

دانلود


12 Years A Slave/دوازده سال بردگی" سفری واقع گرایانه و دردناک به قسمت های تاریک و ممنوعه تاریخ آمریکا است.فیلم داستان بردگی انسان زیر یوق نظام سرمایه داری و توهم آزادی را به نحوی تمثیلی بیان می کند اما نکته ای که باید مد نظر قرار داد این است که فیلم را عده ای خارجی ساخته اند.این امر شاید برای همه آن قدرها هم جلب توجه نکند،زیرا هر چه باشد فیلم سازی هم مثل برده داری تجارتی جهانی است اما مطمئن هستم در گوشه و کنار افرادی در حال انتشار مطالبی در وبلاگ ها هستند در مورد این که این فیلم را کمونیست ها ساخته اند تا بزرگی آمریکا را زیر سوال ببرند.اما تا همین الان هم از این اظهار نظرهای منفی در مورد این سوژه کم در اینترنت ندیده ایم،مثلا:خدای من دیگر از این فیلم های سیاه پوستی منفی نسازی؛چه خبر است با این فیلم های ضد نژاد پرستی خشن؛چرا نمی توانیم به دنیای قرن 21 ام و فضای پس از کلیشه های نژاد پرستی وارد شویم و .

منتقد:اندرو اوهیر

منبع:سایت نقد فارسی

اما این نکته هنوز هم قابل تعمق است که یکی از رک ترین و صریح ترین فیلم ها در مورد وحشی گری های دوران برده داری آمریکا را استیو مک کویین (متولد لندن و رنگین پوست) با بازی چیوِتِل اجیوفور (متولد لندن با اصلیتی نیجریه ای) ساخته است.(از فیلم های قبلی او می توان به "Shame/شرم" و "Hunger/گرسنگی" اشاره کرد) مهم ترین نقش های مربوط به سفید پوستان در فیلم را هم مایکل فَسبِندِر بازیگر آلمانی الاصل ایرلندی که مدت ها است با مک کویین همکاری دارد و ستاره انگلیسی در حال اوج گیری بِنِدیکت کامبِربَچ (که او را در دیگر فیلم این هفته،The Fifth Estate"/رکن پنجم" در نقش جولین آسانژ دیدیم) بر عهده دارند.شاید دلیلش این باشد که ما آمریکایی ها از هر نژادی هنوز برای رویارویی با این بخش تیره از تاریخمان آمادگی نداریم یا ترجیح می دهیم به دیدگاهی کارتونی از این موضوع مانند آن چه در " Django Unchained/جانگوی رها از بند" تارانتینو دیدیم بسنده کنیم.(باید به این نکته هم اشاره کنم که " Django Unchained/جانگوی رها از بند" در میان داستان وسترن اسپاگتی انتقام گونه خود چشمه هایی عمیق از این موضوع را هم نشان می داد اما در کل هدفش نشان دادن برده داری برای افزودن بر خشونت فیلم بود که خود بیننده را از درک این موضوع دورتر می کرد)

باید به این مسئله هم اشاره کنم که جان ریدلی،فیلم نامه نویس "12 Years A Slave/دوازده سال بردگی"،نویسنده با تجربه آثار تلویزیونی و داستان نویس جنایی،یک آمریکایی آفریقایی تبار از میلواکی است و مهم تر از این،منبعی که او استفاده کرده یکی از مهم ترین روایت های برده داری قرن نوزدهم آمریکا است.سالامن نورثاپ،که نقش او را اجیوفور در فیلم با قدرت درونی زیاد اما خفته و آرام بازی کرده،شخصیتی واقعی بوده که سفر حماسی او به بردگی و بازگشتش،او را در سال های منتهی به جنگ داخلی آمریکا معروف کرد.اگر چه بعد از گذشت این همه سال تایید صحت جزئیات فیلم تقریبا غیر ممکن است اما در مورد صحت وقایع اصلی داستان هیچ شکی وجود ندارد.داستان را رومه نیویورک تایمز در سال 53 پوشش داده و بعد از آن هم چند تاریخ دان روی آن کار کرده اند.

نورثاپ یک شهروند رنگین پوست است که آزاد زاده شده،او یک کارگر و هم چنین نوازنده ای پاره وقت است که به همراه همسر و دو فرزندش در ساراتوگا اسپرینگزِ نیویورک زندگی می کند.در سال 41 دو مرد سفید پوست او را ابتدا به نیویورک و سپس به واشنگتن دعوت می کنند تا در سیرک آن ها به نوازندگی بپردازد.پایتخت آمریکا در آن زمان برای سیاه پوستان آزاد مکانی خطرناک به حساب می آمده است.شکارچیان برده ای که به تعقیب بردگان فراری می پرداختند و بعد از دستگیری،آن ها را به بازارهای فروش برده یا مزارع ایالت های جنوبی می بردند،از یدن سیاه پوستان آزاد هم مضایقه نمی کردند و این دقیقا همان اتفاقی است که برای سالامن نورثاپ می افتد.با این که تصورش مشکل است اما این دقیقا کاری بوده که صاحبان سیرک از ابتدا قصد انجامش را داشته اند.آن ها او را مست کرده و احتمالا دارویی هم به خوردش می دهند و سپس او را به تاجر برده ای به نام جیمز برچ (کریستوفر بری)،با تظاهر به این که او برده ای فراری از جورجیا است،می فروشند.

تا این قسمت فیلم مک کویین سر راست است ولی از همان لحظه که پی می بریم او در یک زندان بردگان در نزدیکی واشنگتن زندانی شده،فیلم لحنی کابوس گونه و هولناک به خود می گیرد.این داستان پدیده ای آن چنان آلوده و کثیف است که دست هایش می توانند تا محل زندگی خانواده نورثاپ در آن آرامش طبقه متوسط شمال ایالت نیویورک،جایی که همسایگان سفید پوست با احترامی مبالغه آمیز با آن ها برخورد می کنند هم برسد.برده داری هر آن چه که لمس می کرد را به فساد می کشید،سیاه و سفید،کوچک و بزرگ،از زندگی ساده در روستا گرفته تا خیابان های پایتخت،و اگر چه برده داری پدیده ای است که در طول تاریخ در بسیاری جوامع به اشکال گوناگون وجود داشته اما شکوفایی کامل و بد شگون آن را باید در آمریکای قرن نوزدهم جستجو کرد.در جامعه ای که داعیه الوهیت داشت و خود را وارث آزادی جهانی و برابری می دانست.

جیمز برچ تصمیم می گیرد کاری کند که نورثاپ دست از اصرار بر این که نه یک برده فراری بلکه مردی آزاد از ایالت نیویورک است بردارد.اما ضرب و شتمی که نورثاپ در این زندان تحمل می کند و هدف از آن وفق دادن او با شرایط جدید است بدترین چیزی نیست که در انتظار او است.او پنبه می چیند،نی شکرها را قطع می کند،او خسته و افسرده می شود و تظاهر می کند خواندن و نوشتن بلد نیست،او مرد سفید پوست بی سواد و بی کفایت را ارباب صدا می زند و از اعدامی بدون محاکمه جان سالم به در می برد در حالی که شاهد مرگ بقیه بردگان اعدام شده است.اگر چه تمام این وقایع دردناک هستند اما مک کویین و ریدلی (بر خلاف تارانتینو) ذره ای پا را فراتر از وقایع حقیقی و سناریوهای امکان پذیر نمی گذارند.فیلم داستان مقاومت و پایداری در برابر شرایط دهشتناک و غیر انسانی است نه داستانی مازوخیستیک یا موعظه گرانه.

فیلم سفید پوستان ایالت های جنوبی در فضای پیش از جنگ داخلی-و حتی اقلیت سفید پوستانی که برده دار بودند-را بیش از حد سادیست یا شرور نشان نمی دهد.این در راستای پیام فیلم،این که برده داری هر چیز و هر کس را منحرف می کند نیست و شاید عکس آن هم باشد.مثلا کامبِربَچ که نقش مزرعه داری به نام فورد و اولین ارباب جنوبی سالامن را بازی می کند،خود را فردی روشن فکر و مترقی می داند.او که بردگانش را کتک نمی زند و حتی آن ها را تشویق می کند تا تلاش کنند به اهداف شخصیشان برسند،با دیدن سالامن (یا پِلَت،نام بردگی او) فورا متوجه استعدادهای او می شود.اما تصویری که فورد از خودش در ذهن دارد یک دروغ است و علی رغم برتری مادی مشخص،او به اندازه سالامن انسانی در بند است.نزدیکی انسانی ای که این دو نسبت به هم حس می کنند-و سالامن نسبت به آن خیلی مشتاق است که قابل درک هم هست-در قالب شرایط اجتماعی موجود که یکی از آن ها را ارباب و دیگری را برده کرده نمی گنجد.

زمانی به قلب تاریک فیلم می رسیم که سالامن به مزرعه داری به نام اِپس (فَسبِندِر) فروخته می شود که مزرعه را با انجیل در یک دست و شلاق در دست دیگر اداره می کند و مفهوم و منطق برده داری را با جان و دل پذیرفته است.او مرا به یاد آدم های اشرافی ایتالیایی در تمثیل دهشتناک پیر پائولو پازولینی از فاشیزم در فیلم "Salograve;,Or The 120 Days Of Sodom/سالو یا 120 روز از سادم" انداخت و متعجب هم نمی شوم اگر بدانم قصد و نیت مک کویین دقیقا همین بوده است.فَسبِندِر اجرایی بی رحمانه،مبالغه آمیز ولی در عین حال قابل باور در نقش این اَبَر مرد نیچه ای انجام می دهد که پول،قدرت،شهوت و شراب تمام اخلاقیات را از او گرفته است.اگر چه قصدم به هیچ وجه هم دردی با این شخصیت هیولا گونه نیست اما دیدن او مرا به یاد این حرف (اگر چه نژاد پرستانه) رابرت ای.لی انداخت که در نظر او برده داری در نهایت به سفید پوستان بیش تر از سیاه پوستان آسیب زده است.سالامن اگر چه تحقیر و پست شده (و حتی مجبور شده ظلم های غیر قابل شرحی انجام دهد) اما حداقل کمی شرافت انسانی و امید به آینده بهتر در وجودش باقی مانده است.این اِپس است که برده داری او را تا حد یک حیوان پایین آورده است.

اگر چه نقش های اصلی در فیلم مرد هستند اما وجود لوپیتا نیانگو در نقش پَتسی در آن حیاتی است،ستاره مزرعه پنبه اِپس که بارها قربانی خشونت و او شده اما هرگز در هم نشکسته است.اِپس مشخصا به روش گمراهانه خودش پَتسی را دوست دارد حداقل بیش تر از همسرش (با بازی خوب سارا پالسن)،شخصیتی تاریک و مبهم که اشتیاقی آلوده به دیوانگی و سادیسم در وجودش موج می زند.برداشت من از شرایط موجود این است که او بدش نمی آید کاری که شوهرش با پَتسی می کند را با سالامن انجام دهد اما چنین انتخابی برای ن مزرعه داران بزرگ که در پیله زندگی آرام و راحت اسیر بوده اند در دسترس نبوده است.سالامن در نهایت توسط برد پیت که یک شرکت چوب بری در کانادا دارد از بردگی آزاد می شود.(عنوان فیلم به گمانم فاش کننده داستان هم هست) اما "12 Years A Slave/دوازده سال بردگی" در کنار پایان خوش صامت خود هیچ تخلیه احساساتی به شیوه هالیوودی ارائه نمی دهد،زیرا ما هنوز از نفرین برده داری رها نشده ایم.نگاه به ریشه های ماجرا برای ما تازه آغاز کار است.

منتقد:اندرو اوهیر

منبع:سایت نقد فارسی


ویژگی های فیلم نامه نویس

فیلم نامه نتیجه داشتن دیدی دقیقه و انتخابی درست است که به برکت آن نویسنده بتواند دقایقی را که در نکاتی به ظاهر عادی نهفته است دریابد و از انبوهی از لحظات جذاب آن هایی را برگزیند و به مدد تخیل هنری اش به هم پیوند زند که دارای نوعی گرایش درونی نسبت به یکدیگرند . در فراهم آوردن چنین موهبتی سه عامل دخالت مستقیم دارند .

1_ تمرین زیاد

2_ موقعیت

3 _ استعداد ذاتی

برخی اعتقاد دارند تنها راه فیلم نامه نویس شدن ، نوشتن فیلم نامه است و بس .
اصول و مبانی فیلمنامه نویسی ناظر بر نکاتی کلی و ابتدایی است و توانایی قلم به دست گرفتن را میدهد و شامل کلیشه ای است که از آثار موفق گرفته شده ولی آنچه توانایی خلق اثری با ارزش ، جذاب و بدیع را به فیلم نامه نویس میدهد ، فراتر رفتن از آن هاست و دست یافتن به معیارها و اصول شخصی و جدیدی که اثر او را متمایز سازد .آن کس که با ترکیبی موزون و متعادل جمیع عناصر و اجزای پراکنده یک فیلم را به هم پیوند میزند و از آن کلیتی یکپارچه میسازد کارگردان است ، که خود یکی از عناصر مهم فیلم نامه است .

ویژگی های فیلم نامه نویس موفق به قرار زیر است :

1_ داشتن شور و اشتیاق لازم به کار در حدی که فیلم نامه نویسی را به هر نوع شغل و مقام دیگری ترجیح دهد و تمام زندگی خود را وقف آن کند که این خود باعث میشود که او بتواند در روز حداقل 3 ساعت ، فارغ از همه چیز بنشیند و بنویسد .یکی از جنبه های موفقیت در هر زمینه ای ، عشق و علاقه به انجام آن کار است

2 _ داشتن حساسیت بسیار شدید برای به هیجان آمدن در برابر محرکات خارجی .
3_ برخورداری از قدرت تحمل بالا در مقابله با ناکامی های اجتناب ناپذیر که در مقطعی از فرایند فیلم نامه نویسی رخ میدهد .ممکن است در مرحله دچار ایست فکری بشوید ، و یا کلمات مناسبی که میخواهید را پیدا نکنید که شاید این عوامل باعث توقف کوتاه یا بلند مدت کار شما بشود.

4_داشتن تمرکز و تخیل بالا

5_ آگاهی از اصول و مبانی فیلم نامه نویسی و آگاهی از تکنیک های فنی سینما.

محدودیت های فیلمنامه نویس :

1 _ تغییرات در فیلمنامه و دل کندن از تصورات قبلی خود .

درک و هماهنگی و به کار گرفتن معقول و هنرمندانه دیدگا ه های گوناگون و جدید که به دلیل ضروریات گوناگون از قبیل

1- ملاحظات مالی

2- محدودیت های فنی

3- کمبود تخصص

4- تغییرات جوی

5- شرایط فرهنگی،در برخی جوامع فرهنگ بر روی نوشتار تاثیر فراوانی دارد . مثلا موضوعی که در کشوری دیگر امری عادی به شمار میآید در کشوری دیگر عملی ممنوعه است ، در نوشتن باید به این نکته هم توجه خاصی داشت

6- سلایق متفاوت و یا حتی متضاد که به او تحمیل میشود . به شرط اینکه با دید کلی ، ارزش ها و اصول عقاید نویسنده متفاوت نباشد . نویسنده باید بتواند هر نظر مخافی را به انتقادی سازنده تبدیل کند . چون بالاخره کارگردان و سایر عوامل تهیه و تولید فیلم کارشناس تولید فیلم هستند و بر اساس تجربیات و دانش خود توصیه هایی را مطرح میکنند لذا فقط اگر توصیه ها جنبه اعمال سلیقه بود و آن سلیقه به کل کار و نظر نویسنده آسیب میزند باید در برابر آن مقاومت کرد و یا به آن مسیر مناسب داد .

2_ در نظر گیری همکاری با عوامل تهیه فیلم از جمله کارگردانی ، بازیگری ، صحنه آرایی ، فیلم برداری ، طراحی لباس ، گریم ، صدا برداری ، موسیقی و تدوین و . و نیز امکانات و محدودیت ها ، توانایی ها ، ضعف ها و ذوق و سلیقه ی آنها و همچنین عملی بودن و مورد قبول واقع شدن آن از سوی سرمایه گذار ، تهیه کننده و مقامات مسئول .فیلمنامه نویس باید امکان مشارکت خلاقانه تمامی دست اندرکاران و همچنین مخاطب را برای پر کردن فضای خالی که به صورت آگاهانه ایجاد کرده است ، فراهم آورد . این فضاهای خالی برای همکاران در بخش های تخصصی است که فیلمنامه نویس از گفتن آن ها خودداری میکند تا همکاری که در آن زمینه کارشناس است روی آن کار کند . مانند مشخص کردن نوع نماها که تخصص فیلم بردار است یا نوع انتقال ها که تخصص تدوین گر است یا نوع نور و .

فضای خالی در مورد مخاطب : در مورد مخاطب قسمت هایی از داستان وجود دارد که به صورت حساب شده گفته نمیشود تا حس کنجکاوی و شوق و وسوسه حضور در آن لحظه و رفع خلاء موجود در مخاطب به وجود آید .به تکنیک سفیدخوانی گفته می شودوهدف ازآن درگیرکردن مخاطب با داستان وشخصیت های فیلم نامه است.

3- تجربه ها نشان داده که فیلم ها در مسیر شکل گیری خود ، در مراحل مختلف با مشکلات پیشبینی نشده ای مواجه هستند که گذر از هر یک از این مراحل مستم ایجاد تغییراتی در اصل فیلمنامه است .از این رو ، کار فیلمنامه نویس در تمام مراحل تهیه فیلم از نوشتن طرح اولیه تا زمان فیلمبرداری ، تدوین ، دوبله و صداگذاری ادامه دارد . البته بسیاری از کارگران ها از این موضوع زیاد خوششان نمی آید و دوست دارند در تغییرات فیلمنامه دست بازتری داشته باشند.


Scent of a Woman

محصول سال: 1992

كارگردان: Martin Brest

نویسنده: Giovanni Arpino ،Bo Goldman

بازیگران:Al Pacino، Chris O'Donnell،James Rebhorn

جوایز: برنده 4 جایزه از جمله اسكار بهترین بازیگر مرد برای ال پاچینو

در زندگی، پیش می آید که با آدم های گوناگونی برخورد داشته باشیم. آدم هایی که از کنارشان عبور می کنیم، آدم هایی که کارمان با آن ها راه می افتد، آدم هایی که دوستشان داریم یا از آن ها می ترسیم. کمتر اما پیش می آید که با آدم هایی برخورد داشته باشیم که مرشدمان می شوند و راه زندگی را به ما می آموزند. گاه این مرشدها و راهنماها اینقدر غیر منتظره اند که هیچوقت گمان نمی بریم حتی انتظار کوچکی بتوان از آن ها داشت، اما می شود از تلخ ترین و کوچکترین آدم ها انتظار تأثیرات بزرگ داشت، فقط کمی خوشبینی می خواهد! ldquo;مارتین برستrdquo; یکی از نامتجانس ترین و بهترین زوج های معلم و شاگرد را در غالب ldquo;بوی خوش زنldquo; در سال ۱۹۹۲ به نمایش عمومی در آورد تا شانس دیدن یک فیلم خوب را به سینما دوستان بدهد.

چار سیمز( کریس ادانل) دانش آموز یک کالج بسیار گرانقیمت به نام کالج بیرد است، اما او با پول فراوان پدرش به آنجا نرسیده، او صرفاً یک دانش آموز درسخوان بورسیه است که از شهری دورافتاده به آنجا آمده و چون جوان و مغرور است ترجیح می دهد کار دانشجویی بگیرد و از ناپدریش پولی درخواست نکند. او حتی برای عید پاک به خانه نمی رود و درخواست کار داده تا پول بلیط رفت و برگشت به شهرش برای کریسمس را فراهم آورد و این در حالی است که همکلاسی های او که یک مشت بچه پولدار لوس و شکم سیر هستند مدام با حالتی تحقیرآمیز او را به گذران تعطیلات در سوییس یا جاهای دیگر با خودشان دعوت می کنند! به چار یک پیشنهاد کار می شود، زن و شوهری با دو فرزند خردسال می خواهند برای تعطیلات به آلبانی بروند و زن نگران پدر پیر و نابینایش است . چار باید در مدت نبود آن ها از پیرمرد مراقبت کند. او به چار می گوید که پدرش قلب مهربانی دارد فقط کافی است او را قربان خطاب نکند و اینجاست که چار وارد اتاق کوچک و تاریک سرهنگ فرانک اسلید( آل پاچینو) می شود. چار مدام او را قربان خطاب می کند و فرانک بیرحمانه او را دست می اندازد، چار که به ۳۰۰ دلاری که باید در پایان کار می گرفته دل بسته بود، علیرغم رفتار خصمانه ی فرانک تصمیم به ادامه ی کار می گیرد. از طرفی در کالج دار و دسته ی جورج ویلیس( فیلیپ سیمور هافمن) با مدیر کالج، آقای تراسک( جیمز ربهورن)، شوخی خنده دار ولی پر دردسری می کنند که چار هم ناخواسته شاهد ماجرا بوده. آقای تراسک که بشدت عصبانی است از طریق منشی اش متوجه می شود چار و جورج شاهدند و چار را که فقیر است تحت فشار می گذارد تا خاطیان را لو دهد و در عوض یکی از پذیرفته شدگان هاروارد باشد و در صورت عدم همکاری اخراج می شود. او تا پایان عید پاک به چار فرصت می دهد تا در اینباره بیندیشد و جورج به چار وعده می دهد اگر دهانش را بسته نگه دارد، کمکش خواهد کرد چرا که پدرش عضو هیئت امنای کالج است. از سویی، فرانک با رفتن دخترش یک نقشه ی غافلگیرانه برای خودش و چار ترتیب داده. او تمام حقوقش را پس انداز کرده تا در یک سفر گران و رویایی به نیویورک یک خوشگذرانی درست و حسابی بکند و با ن معاشرت کند و مشروب های گران بنوشد و در انتها، نقشه اش را عملی کند. او چار را برای همراهی راضی می کند و به او می گوید در دنیا هیچ چیزی را به اندازه ی زن و ماشین فراری قرمز دوست ندارد، خب البته با لحنی بسیار گستاخانه! در طول سفر، چار از مشکلش برای او می گوید و فرانک نقشه اش را برای او رو می کند و چار که حالا فهمیده فرانک حتی در خانواده اش محبوب نیست می خواهد به هر قیمتی شده جلوی تصمیم فرانک را بگیرد.

فیلم ldquo;بوی خوش زنrdquo; در ستایش زندگی کردن و یافتن هدفی برای زندگی است. زندگی سطحی و ولنگارانه ی سرهنگ اسلید یا زندگی سخت و توام با تلاش چار، هر یک آنقدر در دید بیننده اهمیت می یابند که دلش نخواهد با تصمیمی غلط آن را بهم بریزند. کسی که این فیلم را ندیده ممکن است آن را تنها فیلمی در ژانر فیلم های دبیرستانی بگنجاند که اگر درخشش آل پاچینو نبود، ممکن بود این فیلم در حد فیلم های خوب اما نه چندان به یاد ماندنی مانند ldquo;لبخند مونالیزاrdquo; پایین آید. البته این درخشش بیش از اندازه ی پاچینو ، سطح بازی دیگر بازیگران را در نظر تماشاگر بسیار پایین می آورد. کریس ادانل، در تمام زمان هایی که کنار پاچینو بود همیشه دست و پایش را گم می کرد و می ترسید. البته ضرر بازی خوب پاچینو به یک بازی خوب دیگر هم رسیده و درباره ی آن چیزی گفته نشده: بازی عالی فیلیپ سیمور هافمن در روزهایی که جوان تر و لاغرتر از حالایش بود! هافمن بازیگر فوق العاده ای است که در فیلم ldquo;کاپوتیrdquo; درخشش خیره کننده ای داشت و در این فیلم در نقش جورج ویلیس پسر، بسیار باورپذیر ظاهر گردیده بود.

بار این فیلم روی دوش ابر ستاره ی فیلمیعنی آل پاچینو است. کمتر کاراکتری در یک فیلم به اندازه ی کاراکتر او تعریف شده و قابل پی گیری از آب در می آید، البته این بیشتر از هنر بالای او در پرورش نقش ناشی می شود. او کاراکتر فرانک اسلید را که سرهنگی مغرور ، زنباره ، بسیار گستاخ با ظاهری خشن و قلبی مهربان، با فلسفه های خاص و تعریف های اختصاصی خودش از زندگیست را بسیار بیاد ماندنی کرده است. براستی اگر بازیگر دیگری این نقش را بازی کرده بود، فرانک اسلید تا امروز زنده می ماند؟! یا آن سکانس نفس گیر تانگو به این اندازه دیدنی می شد؟ مشهور است که پاچینو برای بازی در این نقش دو ماه در یک آسایشگاه افسران معلول حاضر درجنگ ویتنام زندگی کرده است. فرانک آنقدر گستاخ و بی ادب است که اگر یکی از آن تکه ها را به شما می انداخت دهانتان از تعجب باز می ماند ولی تنها عکس العملی که می توانستید داشته باشید این بود که بعد از چند دقیقه لبخند خجلی بزنید، برای همین بدتان نمی آید یکی پیدا شود که از پس او و زبانش بر بیاید ولی همین که رندی، برادرزاده اش، ناجوانمردانه ماجرای کور شدن او را برای چار تعریف می کند، ناگهان در می یابید که فرانک را دوست دارید و دلتان می خواهد رندی را خفه کنید! و این حس متناقض در انتهای فیلم تنها مبدل به علاقه و احترام به فرانک می شود، آنقدر که دوست دارید آل پاچینو را بخاطر فرانک بودنش بغل کنید و ببوسید! البته فیلم یکی از قواعد همیشگی پاچینو را رعایت کرده: سخنرانی غرای همیشگیش را! از آن سخنرانی داخل هواپیما برای چار درباره ی ن که بگذریم- سخنرانی نهایی او در دفاعیه ی چار بسیار کوبنده و عالی است. بسیار گفته اند که پاچینو در هر فیلمی ترتیب یک سخنرانی را برای خودش می دهد و شرط پذیرش هر فیلمنامه ای قرار می دهد. پاچینو برای بازی در نقش سرهنگ اسلید اسکار گرفت، آن هم در سالی که دنزل واشنگتن برای مالکوم ایکس، کلینت ایستوود برای نابخشوده و رابرت داونی جونیور برای چاپلین نامزد دریافت اسکار بهترین بازیگر مرد بودند، اما درخشش پاچینو واقعاً اینقدر خیره کننده است که مطمئن باشیم هیچ ناعدالتی ای در حق دیگر بازیگران نامزد نشده


نویسنده: چار چاپلین ( بر اساس ایده ی اورسون و)
بازیگران: چار چاپلین، مدی کارل، آلیسون رودان

حاصل ایده ای که از سوی اورسون و بزرگ طرح شده و فیلمنامه ی آن توسط نابغه کمدی ساز سینمای صامت، چارلی چاپلین و در اوج پختگی کاری او به رشته تحریر درآمده است، کمدی سیاهی است بر اساس واقعیت و در ارتباط با زندگی قاتلی سریالی که در اواخر 1930 در فرانسه دست به قتل ن متمول و تنها می زند.

حاصل ایده ای که از سوی اورسون و بزرگ طرح شده و فیلمنامه ی آن توسط نابغه کمدی ساز سینمای صامت، چارلی چاپلین و در اوج پختگی کاری او به رشته تحریر درآمده است، کمدی سیاهی است بر اساس واقعیت و در ارتباط با زندگی قاتلی سریالی که در اواخر 1930 در فرانسه دست به قتل ن متمول و تنها می زند
چاپلین خود در یکی از اجراهای معدود خود در فیلم های ناطق، نقش آقای وردو را با چیره دستی ایفا می کند. او که همواره آثارش، تجلی دیدگاه ضد امپریالیستی آمریکا هستند، در اینجا نیز دیدگاهی کوبنده و انتقادی خود را بر این نظام و در قالب شخصیت آقای وردو بروز می دهد.
آقای وردو، که برای 30 سال کارمند تحویلدار بانک بوده است، و در 1930 بدلیل رکود اقتصادی و تعدیل نیرو از کار بی کار می شودفشارها و تنش های زندگی بر شخصیت وردو اثر گذاشته و انگیزه رهایی از بحران مالی، از او جنایتکاری می سازد. طرز چینش رویدادها، و خلق پوزیشن های کمیک در فیلم دقیق و استادانه هستند و با مهارت هرچه تمامتر بیینده را با داستان و فضا همراه می نمایند. چاپلین همواره در آثار خود توجهی خاص به جزئیات ریز داشته و تمامی المان های کارش را در جایگاه مناسب به کار می گیرد. وردو وقتی که پول هایش را می شمارد، به مثابه تحویلدار خبره ای که درحال انجام وظایف روزانه اش است عمل می کند، و یا ناکامی وردو، زمانی که می خواهد زنی خوش شانس را به قتل برساند، به نحوی ایده آل، موجبات ایجاد موقعیت های طنز می گردد.
وردو انسانی است بسیار باهوش که دادگاه پایانی نیز بر آن معترف است، اما جامعه او را از خود رانده و به او پشت می کند، سرخوردگی وردو از این امر، باعث رویگردانیش از جامعه و ارتکاب جنایت های هولناک او می گردد. اما پشت چهره ترسناک وردو، پدری است که به پسر خردسالش یادآورد می گردد "با گربه ات خشن رفتار نکن، خشونت خشونت به بار می آورد". این رویه ی عاطفی وردو، و خانواده دوستی فراوانش، در بسیاری از لحظات فیلم نمایش داده می شود.
به ندرت می توان فیلمنامه ای را به این ظرافت یافت که بتواند جنایت هایی را با احساسات و خنده عجین نماید و در انتها انبوهی از دیالوگ ها و تگ لاین های ماندگار بدست بدهد.
گفتگوی وردو با آن بانوی جوانی که در شبی بارانی به کمکش آمده بود، از نمونه های ناب اگزیستانسیالیسم و اصالت وجودی است، زمانی که وردو می گوید "وقتی به گذشته می نگرم، احساس می کنم که در رویای زندگی می کردم، روزها پس از دیگری و من مشغول شمارش پول"چاپلین به زیبایی دیدگاه فلسفی خود را از زبان وردو ابراز داشته و زندگی های روزمره را که عاری از هرگونه اختیارعمل و آزادی فردی است، کابوسی پراضطراب می داند. دیدگاه تلخ او به زندگی نیز در همین گفتگوها نمود پیدا کرده و وردو طالب تسلیم زندگی خود بوده که بانوی مخاطبش نمی تواند دلیلی منطقی برای ادامه زندگی به وی ارائه دهد.
بخش انتهایی فیلم بیش از هرچیز یادآور رمان بیگانه، اثر آلبر کاموست. صحبت های وردو در جریان دادگاهش، و ملاقات نهایی او در زندان. وردو بهیچ عنوان خود را گناهکار ندانسته و جامعه را مقصر می داند. لحن کوبنده او از جنگ و خونریزی با هیبت خاصی از زبان او جاری می شود "یک قتل یک تبهکار می سازد، و میلیون ها قتل یک قهرمان"
دیدگاه های انتقادی چاپلین و مسائل ی مطرح شده در این اثر، موجب شکست فیلم در گیشه شد؛ با این وجود آکادمی نتوانست فیلمنامه ی فوق العاده نغز را، که با گذشت سالیان متوالی، کماکان قابل ستایش است، نادیده بگیرد و موسیو وردو را تنها در این بخش نامزد نمود


فیلم نامه چیست؟

فیلمنامه / به انگلیسی: Screenplay یا Script یا سناریو / به فرانسوی: Sceacute;nario داستانی است که همراه با توضیح صحنه ها برای ساخت فیلم نوشته می شود. به نویسنده یفیلمنامه، فیلمنامه نویس می گویند. عناصر فیلمنامه از داستان و شخصیت ها، صحنه ها، سکانس ها، پرده ها، موسیقی، مکان ها و . تشکیل شده اند.

انواع فیلمنامه

سکانس

سکانس یک فصل از فیلمنامه است که می تواند از یک یا چند صحنه تشکیل شود و یک موضوع را دریک مکان دنبال می کند که با پایان یافتن آن موضوع سکانس نیز عوض می شود.

صحنه

مکان فیلم برداری را صحنه/ Location گویند. در یک صحنه به فضای حاکم بر آن، بازی بازیگر در صحنه، دیالوگ ها و اتفاقاتی که در آن مکان صورت می گیرد پرداخته می شود. صحنه از یک یا چند پلان تشکیل می گردد که ممکن است داخلی یا خارجی و یا روز یا شب یا ساعاتی دیگر باشد.

پلان، نما یا شات

پلان کوچک ترین واحد یک فیلم است به عبارت دیگر پلان برشی از یک صحنه است. هربار فیلم برداری بدون انقطاع را پلان میگویند

مراحل نوشتن فیلمنامه

1.ایده

2.سوژه

3. طرح

4. سیناپس/ خلاصه سکانس

5. فیلمنامه کامل


کارگردان: Charles Chaplin

نویسنده: Charles Chaplin

بازیگران: Charles Chaplin, Virginia Cherrill ,Florence Lee

خلاصه داستان :

چارلی، ولگرد معروف فیلمهای (چاپلین)، با دختر گلفروش نابینایی(ویرجینیا چیریل) آشنا و به تدریج دلباخته ی او می شود.دختر از نظر مالی شرایط مساعدی ندارد و "چارلی" برای کمک به او، دنبال کار می رود. در همین حال، او جان میلیونری مست(مایرز) را نجات می دهد و میلیونر با او دوست می شود. ولی مسأله اینجاست که میلیونر فقط در حالت مستی "چارلی" را می شناسد و در حالت عادی، او را به جا نمی آورد

نقد و بررسی فیلم روشناییهای شهر (عشاق سینما)

نویسنده: سید آریا قریشی

نوشتن مطلب در مورد روشناییهای شهر کار سختی است.فیلمی فوق العاده کامل.فیلمی که حتی یک سکانس اضافه هم ندارد.فیلمی که مفاهیم عمیقی را منتقل می کند و پس از پنج بار دیدن این فیلم،احساس می کنم هنوز بسیاری از ریزه کاریهای آن را در نیافته ام.هنر چاپلین در این بوده که فیلمی ساخته که هم تماشاگران عادی را جذب می کند و هم تماشاگران سخت گیر تر را.روشناییهای شهر،یک ملودرام کمدی است و چاپلین به خوبی توانسته تعادل را بین ملودرام و کمدی برقرار کند و از گرایش فیلم به هر یک از این دو سمت جلوگیری کند.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/4-Pulp-Fiction/2/45-City-Lights/2-City-Lights.jpgروشناییهای شهر در سال ۱۹۳۱ ساخته شد.۴سال از ورود صدا به سینما می گذشت و می رفت که سینمای صامت به تاریخ بپیوندد. چاپلین جزو آخرین کسانی بود که با ورود صدا به سینما مخالف بود.ادعایی که به عقیده ی من در آن دوره درست بود.با نگاهی به فیلمهای آن دوره،میبینیم که سینما با ورود صدا دچار افتی فاحش شد(که بررسی علل آن در این بحث نمی گنجد)و مدتی طول کشید تا به همان قدرت دوران صامت برگردد.به هر حال روشناییهای شهر یکی از آخرین آثار دوران صامت و بی شک آخرین شاهکار آن دوره به شمار می رود.

عنوان بندی فیلم به شکل چراغهایی بر نمایی از شهر شکل می گیرد.در این لحظه این حس به ما دست می دهد که در این شهر هیچ نوری وجود ندارد.در طول فیلم متوجه می شویم که افرادی مثل چارلی روشناییهای شهر هستند.

فیلم با صحنه ی افتتاح مجسمه ی صلح و عدالت آغاز می شود.وقتی پرده برداری صورت می گیرد،چارلی را می بینیم که روی مجسمه خوابیده است.نیش و کنایه های تند و کوبنده ی چاپلین از همینجا آغاز می شود.چارلی،نماد فقر،بر روی نماد عدالت!سپس می بینیم که شمشیر مجسمه ی عدالت،شلوار چارلی را پاره می کند.آری.او از سوی جامعه ای که ادعای عدالت و برابری دارد،زخم می خورد. در ادامه ی این صحنه،چاپلین با نشستن بر روی بینی و دست مجسمه ی عدالت و صلح،عدالت پوشالی حاکم بر جامعه را به سخره می گیرد.همچنین در این صحنه وقتی مرد چاق در حال سخنرانی است،به جای صدای او،وزوز مسخره و آزاردهنده ای به گوشمان می رسد که اولین نشانه ی هجو صدا در این فیلم است.

چاپلین در عین حال که داستانش را تعریف می کند،سعی می کند تا قهرمان سازی نکند.به همین علت در سکانس بعدی،گوشه ای از شیطنت های ولگرد را هم نشان می دهد.ولگرد در حال گذر از پیاده رو است.وقتی مجسمه ی زن را پشت ویترین مغازه می بیند،وسوسه می شود و اگر چه خود را مشغول نگاه کردن مجسمه ی اسب نشان می دهد،ولی پنهانی مجسمه ی زن را دید می زند!

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/4-Pulp-Fiction/2/45-City-Lights/13-City-Lights.jpgبعد از این اتفاقات،وارد داستان اصلی می شویم.چاپلین دختر گلفروش و نابینایی را می بیند.دختر او را یک آدم ثروتمند می پندارد و از او می خواهد که گل بخرد.چاپلین هم به خاطر احساسی که نسبت به او دارد،گلی از او می خرد.از این لحظه به بعد،دختر گلفروش هم به شخصیتهای اصلی داستان اضافه می شود.به همراه او به خانه اش می رویم و می فهمیم که به همراه مادربزرگش در یک خانه ی استیجاری زندگی می کند.در همین سکانس با علایق او آشنا می شویم:موسیقی،پرنده و آب دادن به گلدان ها.این صحنه،موجزترین راه برای شناساندن یك كاراكتر است.پرنده ی داخل قفس نمادی از خود دختر است كه در قفس اسیر است و چارلی آن كسی است كه او را از این قفس آزاد می كند و همانطور كه پرنده بعد از آزادی از قفس،از صاحبش دور می شود،دختر هم بعد از بینایی دیگر از چارلی دور می شود.و البته تقصیر او هم نیست.

بعد از آن،بخش دیگری از ماجرا برای ما روشن می شود.چارلی با یاد دختر گلفروش و به همراه گلی كه از او خریده است،به كنار دریاچه می رود.در همین حال،میلیونری مست كه از زندگی ناامید شده،به كنار دریاچه می آید تا خود را غرق كند.چارلی او را نجات می دهد و به او امید می بخشد.میلیونر از او تشكر می كند و به نشانه ی سپاسگزاری،او را به خانه ی خودش می برد.این صحنه و آنجایی كه چارلی روی دوش میلیونر می رود تا از آب خارج شود،نشانه ای است از تلاش مردم آمریكا برای زندگی در دوره ی بحران اقتصادی و جلوگیری از غرق شدن در این همه كثافت.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/4-Pulp-Fiction/2/45-City-Lights/3-City-Lights.jpgاین مساله كه میلیونر در حالت مستی خوش اخلاق و خوش برخورد است و در حالت عادی بسیار عبوس هم می تواند نقدی بر وضعیت جامعه ی آمریكا(و چه بسا كل جهان)در آن دوران باشد.فقط با مستی و بی خیالی می توان خوش بود و دنیای واقعی پر از ناامیدی است.

اما یكی از كمیك ترین و جذاب ترین صحنه های فیلم،جایی است كه چارلی و میلیونر با هم به كافه می روند.كلا خنده دارترین صحنه های فیلم های چاپلین در كافه ها هستند.در فیلم هایی چون زندگی سگی، جویندگان طلا و عصر جدید هم شاهد این نكته هستیم.در كافه،دست چاپلین برای ایجاد شوخی های متعدد بازتر از جاهای دیگر است.به خصوص اینكه كافه جایی است كه همواره عده ی زیادی در آنجا جمعند و این پتانسیل را دارد كه بتوان آنجا را به یك لوكیشن خنده دار تبدیل كرد.به ویzwj;ژه با نماهایی كه از واكنش مردم به حركات چاپلین می توان گرفت(این نكته در زندگی سگی و جویندگان طلا مشهود تر است.)

نشان دادن تضادها و تشابهات چارلی و میلیونر هم در نوع خودش جالب است.چاپلین با زیركی این مساله را نشان می دهد كه همه ی انسانها در حالت شادی و خشنودی مثل همند و در حالت سختی هاست كه تفاوتها مشخص می شود.

صحنه ی جالب دیگر،جایی است كه چارلی دختر را با ماشین میلیونر به منزلش می رساند و بعد از خداحافظی با او،گلی را كه در دستش است میبوید و به رؤیا فرو می رود.در همین لحظه گربه ای از بالا گلدانی را به روی سر او پرتاب می كند و چارلی به عالم تلخ واقعیت باز می گردد.آری.او نباید به رؤیا فرو برود.این حقی است كه از او دریغ شده است.

اصولا طنز بر اساس تضادها و سوءتفاهم ها شكل می گیرد.این تضادها و سوءتفاهم ها در فیلم های چاپلین به بهترین شكل دیده می شوند.به خصوص در روشناییهای شهر.تضاد مثل جایی كه چاپلین سوار رورویس است و در عین حال از یك ته سیگار نمی گذرد و یا آنجا كه شلوارش پاره است،ولی وقارش را حفظ می كند.و سوءتفاهم مثل آنجا كه میلیونر در مستی چارلی را می شناسد،ولی در حالت عادی او را به جا نمی آورد و دختر گلفروشی كه وقتی كور است،چارلی را یك میلیونر می پندارد و عاشق او می شود،ولی وقتی بیناییش را به دست می آورد،تازه با واقعیت تلخ رو به رو می شود.

در ابتدای متن اشاره شد كه چاپلین از مخالفان ورود صدا به سینما بود و در روشناییهای شهر هم در صحنه هایی به هجو صدا می پردازد.یكی سكانس اول كه اشاره شد و دیگری صحنه ی مهمانی میلیونر.در این صحنه فردی می خواهد آواز بخواند و هر وقت آماده ی خواندن می شود،صدای سوت اسباب بازی كه چاپلین به اشتباه قورت داده است به گوش می رسد و صحنه را به هم می زند.همانطور كه به عقیده ی چاپلین،ورود صدا به سینما وقار و آرامش سینما را به هم ریخت.

صحنه ی مهم دیگر هم جایی است که چاپلین در کارهای خانه ی دختر به او کمک می کند.دختر نخ کت چارلی را با کلاف نخ اشتباه می گیرد و شروع به کشیدن آن می کند و چارلی هم که دلش نمی آید دختر را ناراحت کند،چیزی به او نمی گوید.همانطور که او دارد از وجود و همه چیزش می زند تا دختر به آرزویش برسد.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/250/4-Pulp-Fiction/2/45-City-Lights/7-City-Lights.jpgو اما می رسیم به صحنه ی پایانی.صحنه ای كه اگر نگوییم بهترین،ولی بی هیچ شكی تاثیرگذارترین صحنه ی تاریخ سینماست و البته یكی از قله های بازیگری تاریخ.نگاه چاپلین وقتی برای اولین بار دختر را بعد از بینا شدن می بیند و لبخند تلخ او وقتی دختر او را می شناسد،ویران كننده و تكان دهنده است.این صحنه اوج هنرمندی چاپلین را نشان می دهد كه می داند چه زمانی فیلم را به اتمام برساند.در واقع روشناییهای شهر در اوج تمام می شود.بیننده منتظر است داستان ادامه پیدا كند و این دو به هم برسند،ولی در عین حال می داند كه این اتفاق امكان پذیر نیست.شما نمی توانید خودتان را از بغ ضی كه در انتهای فیلم گلویتان را می فشارد،رها كنید.نگاه پایانی چاپلین،در تاریخ سینما ماندگار شد.نگاهی كه چندین حس مختلف را در آن واحد به ما منتقل می كند:اشتیاق،خوشحالی از بینا شدن دختر،حسرت از اینكه می داند دیگر به او نمی رسد و در عین حال كورسوی امید كه شایذ اتفاق دیگری بیفتد.نكته ی جالب این است كه این نگاه،به نوعی پایان سینمای صامت را نشان می دهد.حتی می توان پا را فراتر نهاد و دختر گلفروش را در این صحنه نمادی از سینما دانست!در ابتدا ممكن است این قیاس خنده دار به نظر برسد،ولی به نظر من چاپلین علی رغم مخالفت با ورود صدا به سینما،در باطن می دانست كه ورود صدا چه تاثیر شگرفی بر سینما خواهد گذاشت،و همانطور كه بینا شدن دختر،به خود او كمك كرد،ولی چارلی را از او دور كرد،ورود صدا به سینما هم به رشد سینما كمك كرد،ولی چاپلین را از آن دور ساخت.(چاپلین بعد از روشناییهای شهر،در طول 46 سال زندگی تنها 6 فیلم بلند دیگر ساخت).و نگاه حسرت بار چاپلین هم نشانه ی گذر از این دوره است و چه بسا به همین علت این نگاه اینقدر ماندگار از آب در آمده است.چون چاپلین این مساله را با تمام روح و جانش حس می كرد.

بقیه ی اجزای فیلم هم كامل است.موسیقی خارق العاده و شگفت انگیز این فیلم را خود چاپلین نوشته است و چون چاپلین بهتر از هر كس دیگری فیلم خود را می شناسد،موسیقی كاملاً بر فیلم منطبق است. هر گاه لحن فیلم بیش از حد غمگین می شود،موسیقی حالت كمیك پیش می گیرد و بالعكس،و به این ترتیب تعادل فیلم حفظ می شود.فیلمبرداری هم در سطح بالایی قرار دارد.چقدر زیباست نماهای عمومی از شهر كه واقعاً حس نوستالzwj;یكی را به ما منتقل نی كند.

روشناییهای شهر را می توان بهترین پایان برای یكی از بهترین دوران سینما دانست:دوران صامت.

سکانس ماندگار فیلم، سکانس پایانی:

چارلی چاپلین توسط دختر نابینا در روشنایی های شهر شناخته می شود.

یعنی همان سکانس زیبا و تاثیرگذار پایانی فیلم که دختر نابینا ( که حالا بینا شده ) وقتی می خواهد پول به چاپلینِ گدا بدهد ، بعد از لمس کردن اتفاقی دست چاپلین ، او را می شناسد. چاپلین که پول عمل جراحی این دختر را به صورت گمنام محیا کرده در تخیل این دختر بیچاره ، یک ثروتمند جنتلمن بوده است اما حالا او چاپلین واقعی را با چشمانش می بیند. این سکانس دارای یکی از تاثیرگذارترین و احساس برانگیزترین جنبه های انسانی است.

نویسنده: سید آریا قریشی

منبع: عشاق سینما


کارگردان: رضا میرکریمی

بازيگران: رضا کیانیان، پریوش نظریه، نگار جواهریان، نگار عابدی، اصغر همت، هدایت هاشمی، شمسی فضل الهی، ریما رامین فر، پونه عبدالکریم زاده، امیرحسین آرمان و با حضور سعید پورصمیمی، سهیلا رضوی

فیلمنامه: محمدرضا گوهری (بر اساس طرحی از رضا میرکریمی و شادمهر راستین)
تهیه کننده: رضا میرکریمی، محصول حوزه هنری
مدیر فیلمبرداری: حمید خضوعی ابیانه
مدیر طراحی: محسن شاه ابراهیمی
طراح چهره پردازی: عبدالله اسکندری
صدابردار: بهمن اردلان
برنامه ریز و دستیار اول کارگردان: محسن قرایی
مشاور انتخاب بازیگر: افشین هاشمی
عکاس: علی نیک رفتار
منشی صحنه: باران کوثری

"یک حبه قند" پس از "به همین سادگی" (1386) جدیدترین ساخته رضا میرکریمی در مقام کارگردان است. میرکریمی پیش از این فیلم های کودک و سرباز (1378)، زیر نور ماه (1379)، اینجا چراغی روشن است (1381)، خیلی دور خیلی نزدیک (1383) را نیز ساخته بود.

خلاصه داستان:

خلاصه داستان

سکوت خانه باغ قدیمی و سرسبز با ورود مهمانانی در هم می شکند. چهار دختر این خانه همراه همسر و فرزندانشان برای عروسی خواهر کوچکترشان پسندیده به یاری مادر شتافتند. این اقامت برای خواهران و باجناق ها شاید دردسر باشد ولی برای بچه ها یک آرزوی بزرگ است تا این که . .


نقد و بررسی فیلم <<یه حبه قند>>

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/ghand/POSTER-12.jpgدر میان فیلم هایی با ارزش های متفاوت، که امسال به هر شکل از سوی گروه های گوناگون به روش های مختلف مورد حمایت و تایید قرار گرفته اند، (یا از سوی گروه مقابل به شان حمله شده)، از این جا بدون من گرفته تا اخراجی ها3، از ملک سلیمان تا جدایی نادر از سیمین، و از مرهم گرفته تا یه حبه قند؛ این آخری بهترین شان است. (فیلم قابل بحثی که اتفاقا قربانی این مدل حمایت ها شد.) اما قبل از آن که بخواهم درباره فیلم رضا میرکریمی، و نقاط قوت بیش تر و نقاط ضعف کمترش بنویسم؛ برگردم به همین نکته، و یک بار دیگر یادآوری کنم در این سینمای دو قطبی شده، همه چیز دارد به باد می رود. دیگر نه تعریف آدم ها و گروه های نخبه و منتقدان سینمایی معنایی دارد و نه تکذیب شان. اعتبار همه چیز زیر سوال است. شده مثل زمان انتخابات که گروه های مختلف بلند می شوند، از رسانه های شان استفاده می کنند، و برای افراد مورد نظرشان امضا جمع می کنند. حالا برای هر فیلمی؛ متعلق به هر جناحی، که قرار است اکران شود. طبعا منظورم این نیست که هر مقاله و نقد و یادداشت و تایید و تکذیبی که در این مدت منتشر شده، در این طبقه بندی قرار می گیرد. ولی وضع نقد فیلم در سال 1390 به همین تیرگی و سیاهی است که برا ی تان گفتم. حالا فیلمسازان، <<منتقد همراه>> دارند که با خودشان این ور و آن ور می برند و به این و آن پیشنهادش می کنند، و سردبیرهای سایت ها و رومه ها و مجله ها، هم کارشان شده این که مدام تعریف و تمجید کارگردان ها از همکاران شان را این جا و آن جا منتشر کنند، و کارگردان ها هم اسم استادهای مرده، عشق ها و نفس های ما را در تاریخ سینما، روی همدیگر بگذارند. (می دانم توی این جمله آخر بغض و کینه بود. خطاب به بهروز افخمی که برای تعریف از همین فیلم از جان فورد مایه گذاشت. ولی خب، من هم دارم توی همین فضا نفس می کشم. فکرش را بکنید روزی روزگاری کار به ملویل و دیوید لین ما هم بکشد.) نقش <<فرد>> و <<عقیده فرد>>ی که خیر و آزادگی اش به <<جمع>> برسد، تا به حال در آثار هنری مان گم و کم رنگ بود و حالا این کمبود جاهای دیگر هم دارد ظاهر می شود. آن هم در زمانه ای که خیلی از منتقدها و فیلمسازها، هرکدام زیر پرچم ای هستند. این طوری است که برای هنرمندان منتقد و فیلمسازی که حتی در این شرایط باز استقلال رای شان را در یک سال گذشته حفظ کرده اند، کلاه ام را به احترام برمی دارم. و اما درباره یک حبه قند که از مهم ترین فیلم های امسال سینمای ایران است و به دلیل ویژگی های مختلف فرمی و مضمونی اش، مواجهه با آن برای هر منتقد، یک چالش اساسی است. شماره یک:

1http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/ghand/136.jpg- نکته اصلی یه حبه قند، مهم ترین امتیازش، ساختمان فیلمنامه اش است. این شاید یکی از دو سه فیلم امسال سینمای ایران باشد که ماکت داستانی اش برای تماشاگری با هوش زیر متوسط، به سادگی قابل شناسایی و رمزگشایی نیست. طرح داستانی یه حبه قند، از یک نقطه مشخص (و خیلی دوست دارم بدانم از کدام نقطه)، شروع شده و گسترش یافته است. این درست که داستان؛ در سطح اول اش، از مجموعه ای نماد و نشانه تشکیل شده (و این ویژگی فیلمنامه های بزرگ نیست)، اما شکل ارتباط یافتن این نشانه ها، و مسیری که برای کنار هم گذاشتن این نشانه ها طی شده، پیچیده و در مواردی جذاب است. سیر داستان، همان چیزی نیست که انتظارش را داریم و پیچ و خم ماجراها، نظم یافته و در عین حالا کمتر قابل پیش بینی است. نویسندگان فیلمنامه کار سختی انجام داده اند که این نشانه های گوناگون را چنین در هم بافته اند، به شان سیر تقریبا مشخصی داده اند و در عین حال، از مسیر خارج نشده اند. ساختار دقیق داستان فیلم را اگر می خواهید بشناسید، خوب است به یاد بیاورید سکانس های اسلوموشن موزیکال اش را، که فیلم را به پرده های گوناگون تبدیل می کند، و یک جور جمع بندی از هر قسمت است. این سکانس ها به موقع سر می رسند، و برای هماهنگ ساختن این محصول پر از جزئیات، ایده خوب و مناسبی به نظر می رسند.

2http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/ghand/27_890509_L600.jpg- این ساختار نشانه ای به نسبت پیچیده، البته صاحب جهان چندان عمیق و گسترده و تازه گفته ای در پس خود نیست. آن هم در هیچ کدام از دو مسیری که قصه در آن جریان دارد. چه در مسیر هستی شناسانه مربوط به آیین زندگی و مرگ. و چه در مسیر آکنده از ارجاع های تاریخی-ی اش. (ماجرای آیفون وارداتی و پایین آمدن سقف خانه و سرباز وطنی و تعمیر رادیوی پدر بزرگ). که نویسندگان خوب توانسته اند این دو مسیر را با همدیگر چفت کنند. اما گفتم یکی از مشکلات این جاست که حرف تازه و پیچیده و جذابی پشت این ساختمان به دقت طراحی شده وجود ندارد: این که رادیوی خودمان را تعمیر کنیم تا این که آیفون ازفرنگ آمده، مسیر زندگی مان را تعیین کند. این اتفاق البته در مورد بهترین فیلم میرکریمی تا به حال، یعنی خیلی دور خیلی نزدیک، هم افتاده بود. به خصوص در بخش مربوط به خروج از متروپلیس، و کشف معنا در روستا- اما آن جا قوت درام، این کمبود را حل می کرد، ضمن این که بافتن این اتفاق در ساختار ملودراماتیک قصه آن آن فیلم، کار سخت تری بود و نتیجه شیرین تری داشت تا گنجاندن این نشانه ها در ساخت چند پارچه یه حبه قند. که سادگی مضمون، برای ارزش بخشیدن به این چند پارچه گی، کمتر موفق است. همین می شود که نویسندگان قصه برای هماهنگ ساخت قصه و به نتیجه رساندن اش، مجبور می شوند داستان را به شکل نازلی، با یک نماد (یعنی رادیوی پدربزرگ) تمام کنند و نه با مسیر شکل دهنده یک اتفاق یا سیر تحول یک شخصیت.

3http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/ghand/aksdoni_Jalalpic_funpatugh_com-(8).jpg- حالا برویم سراغ مسیر دیگر داستان، یعنی کنار هم گذاشتن شور زندگی در کنار غم مرگ. داستانی که با جشن آغاز می شود و با مرگ ادامه پیدا می کند. پیش از این بهرام بیضایی در مسافران، و داریوش مهرجویی در سطحی دیگر در مهمان مامان، از این تقابل در مسیر داستان استفاده کرده اند. (نمونه خوب فرنگی اش هم شکارچی گوزن مایکل چیمینو است، که جای مرگ را در مسیر جشن، جنگ گرفته است.) اما نکته اصلی، جهان ذهنی منسجم آثاری است که ازشان اسم بردیم. این درست همان جایی است که تناقض های بنیادین دنیای میرکریمی در دو اثر اخیرش، خودش را نشان می دهد. منظورم این است که نه می شود در فیلم به همین سادگی، داستان بی معنایی زندگی روزانه یک زن خانه دار را با یک استخاره، جمع کرد (این دو نگاه به نظرم مربوط به یک زندگی و ذهن پیوسته نیست)، و نه شور و نشاط و قبیله گرایی و آیین پرستی نیمه اول یه حبه قند را، با مرگ نیمه کمیک سعید پورصمیمی در میانه فیلم. این جور مرگ، بیش تر متعلق به دنیای مثلا عباس کیارستمی است که طبعا تصویر کردن جشن نیمه اول، کار او نیست. جهان شورانگیز قبیله ای نیمه اول فیلم را یه حبه قند نمی تواند بر هم زند. همان طور که یک استخاره در فیلم به همین سادگی، زنی را که چنین دنیای روزانه اش را بی معنا یافته، درمان کند. (یک پیشنهاد:نیمه اول یه حبه قند را با سکانس آخر به همین سادگی ترکیب کنیم و بالعکس: تناقض ها از میان می روند!) این همان عنصر وارداتی است که در یه حبه قند، به دنیای میرکریمی نفوذ می کند، و باز مثل فیلم قبلی، به دست خود سازنده اثر در ادامه خنثی می شود. این جا تفاوت، میان سادگی و پیچیدگی نیست. همان طور که گفتم، میان جهان اصیل و عنصر وارداتی است. دقیقا همان نقشی که قرار است گوشی آیفون، در نظام نشانه شناسی مسیر اجتماعی-ی داستان داشته باشد! ناگفته پیداست که بین این دو دنیا ارزش گذاری نمی کنم. آن چه در اثر میرکریمی خارج از سازمان به نظر می رسد، در دنیای عباس کیارستمی، اتفاقا همان عنصر اصیل است.

4- از ساختار تازه داستانی اثر گفتم و به نظر در تصویر و اجرا، باید این تعریف را موکد کرد. کارگردانی میرکریمی، به عنوان صاحب دکوپاژ روان و بی نقص، و طراح میزانسن های چند لایه یه حبه قند، در سینمای ایران کم مانند است. کمتر فیلمسازی داریم که صاحب چنین احاطه ای بر تصویری باشد که قرار است از لنز بگذرد و روی پرده بیفتد. خلاقانه و دست اول. آگاه به زاویه دوربین و نور و رنگ و ریتم درونی تصاویر. هزینه و زمانی که صرف طراحی این نماها در تمرین های پیش از آغاز فیلمبرداری شده، حاصل درخوری داده است. پیش از این و سر فیلم به همین سادگی، از تفاوت میان ایده و اجرا در آن فیلم، گفته بودم. این که چطور همین نماهای مربوط به زندگی روزمره، مثلا در سینمای مهرجویی اجرا می شوند اما این جا فقط یک ایده قابل درک و احتمالا تحسین برانگیز باقی می مانند. در یه حبه قند، این فاصله میان ایده و اجرا، میان نشانه داستانی، و شخصیتی که قرار است آن نشانه را <<واقعی>> کند و به دل زندگی بیاورد، کم شده است. همین است که تماشای یه حبه قند را به تجربه ای دلچسب تبدیل می کند. مرض سینمای ایران، این که نمی تواند شخصیت بسازد و انسان خلق کند، و آدم های داستان اش، معمولا تجسم ایده و نشانه و طبقه است تا شخصیت داستانی با خصوصیات جذاب و منحصر به فرد، در یه حبه قند درمان نشده است. اما به لطف سلیقه و شناخت و دانش و تلاش میرکریمی، همین آدم ها، به عنوان نشانه های معنایی داستان، دیدنی و باورپذیر و در مواردی حتی، با نمک از آب درآمده اند. جذابیت اصلی فیلم هم از همین شناخت و تماشای درست میرکریمی از زندگی روزانه این فرهنگ سرچشمه گرفته است. (به عنوان مشت نمونه خروار، صحنه کوتاه سرو کردن شام عزا در حیاط خانه را ببینید.) خب رسیدیم به این جا، و از این به بعدش، تازه باید یک یادداشت جداگانه بنویسم درباره بازی فرهاد اصلانی، هدایت هاشمی، نگار جواهریان و البته ریما رامین فر. جایی اواسط این نوشته، به عنصر اصیل در فیلم اشاره کردم و عنصر اصیل در جهان یه حبه قند، یعنی ریما رامین فر. باقی چیزی است که گرد این نقش بافته شده است.

5- امیدوارم میرکریمی در فیلم بعدی اش، همان قدر که در نزدیک کردن ایده به اجرا، پیشرفت کرده، در کنار هم گذاشتن عناصر اصیل و ایده های وارداتی، پخته تر، منسجم تر، و البته واقعی تر عمل کند. تماشای یه حبه قند آن قدر پیچیدگی و جذابیت دارد که بخواهیم ببینیم میرکریمی در فیلم بعدی اش چه مسیری را می خواهد طی کند. این که آدم خودش باشد، این قدر جذاب است و کیف می دهد که چند تا تعریف روشنفکرانه دربرابرش مفت نمی ارزد. میرکریمی خیلی دور خیلی نزدیک را ساخته است، عباس کیارستمی هم طعم گیلاس را. و هر دو فیلم های خیلی خوبی هستند.

--------------------

امیر قادری

کافه سینما


کارگردان: فریدون جیرانی

نویسنده : ليدا لاريجانی و رحمان سيفيی آزاد

بازیگران:

خلاصه داستان :

دو خانواده که روابط بسیار دوستانه و صمیمانه ای با یک دیگر دارند، بر اثر مجموعه ای از حوادث و بروز یک قتل، با پرسش های بنیادی در ارزش ها و الگوهای رفتاریشان مواجه می شوند

باران كوثري، حبيب رضايي، فرهاد اصلاني، اميرحسين آرمان، هدايت الله سجادي، آرمان صورتگر، كريم عباسي و پانته آ بهرام با حضور هنگامه قاضياني در نقش ناهيد مشرقي

من مادر هستم" روایت انسان هایی است با رفتارها و نگرش های متضاد و در عین حال هم سو! سردرگمی و غوطه ور شدن در روابط بسیار دوستانه و صمیمی و گرفتاریشان در دغدغه های شخصی نقاط مشترک الگوهای رفتاری شان است و شیوه نگرش به زندگی و قضاوت هایشان نقطه تضاد آن ها در برابر یک دیگر است. یکی عصبی و پرخاش گر که البته از سر مسئولیت پذیری است و دیگری خون سرد و آرام که مبادا آزادی عمل کسی سلب نشود!

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/migren/IMAGE634896909011338719.jpgنادر دل نواز (با بازی فرهاد اصلانی) وکیلی است تقریباً دائم الخمر که برای فرار از شکست در زندگی شخصی اش غیر از الکل و دوست صمیمی اش سعید (با بازی حبیب رضایی) پناهگاه دیگری ندارد. سعید خود قربانی و شاید مسئول یک زندگی نابسمان خانوادگی است و همسرش سیمین (با بازی پانته آ بهرام) پس از دو سال به ایران باز گشته و خود آگاهانه می دانند که سرنوشتی جز جدایی در انتظارشان نیست! آوای دل نواز(با بازی باران کوثری) که از ناامنی در خانواده ای از هم گسیخته به طرف یک دانشجوی موسیقی شهرستانی بی پول و عاشق پیشه به نام پدرام (با بازی امیرحسین آرمان) پناه برده و در نهایت ناهید همسر نوید و مادر آوا (با بازی هنگامه قاضیانی) که او نیز در گیر و دار شکست زندگی خصوصی تنها به دنبال آن است که بتواند مسئولانه تر زندگی دخترش را سر و سامان دهد.

این پازل شخصیت ها در فیلم "من مادر هستم" بیش از هرچیز تصویر نابسامانی در خانواده را برجسته می کند. در واقع بیش تر از هر نکته دیگری به هم ریختگی در بنیان خانواده است که می خواهد در نیمه اول فیلم به تصویر کشیده شود تا در نیمه دوم شاهد تبعات این نا به سامانی و در هم گسیختی باشیم.

فیلم نامه داستان نسبتاً روانی دارد. البته حوادث فرعی، در هم پیچیدگی ها و گره های کوچکی هم هست که در اثنای ماجرا ایجاد می شود و اندکی بعد با گره افکنی در واقع اطلاعاتی را از زندگی خصوصی برخی از شخصیت ها برملا می کند که اصلاً همه این ها پیش زمینه ای است برای پرده آخر و سکانس های پایانی فیلم. بدنه اصلی فیلم نامه هم مبتنی بر رفت و برگشت های زمانی است که در قالب جلسه روان کاوی یکی از شخصیت ها با روان پزشک و بیان خاطراتش می گذرد.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/migren/IMAGE634896909003738284.jpgیکی از نقاط برجسته این فیلم، وجود شخصیت هایی است که به شدت خاکستری اند! عملاً هم مقصرند و هم قربانی. زمانی که نوید در اوج مستی و درماندگی تلوتلو خوران از دخترش می خواهد مادرش را راضی به آشتی کند، نوعی معصومیت و استیصال به بیننده القا می شود و اندکی بعد همین پدر مستاصل تبدیل به مدیری نالایق می شود که اشتباهات مکررش به فروپاشی بیش تر خانواده منجر می شود. یا سعید دوست نادر که هم قربانی یک زندگی بدفرجام است و هم گرفتار همسری خائن است که در دوری دوساله از همسرش فرصت را غنیمت می شمرد! و البته در مورد سایر شخصیت ها هم این وضعیت به چشم می خورد که می توان نقطه اوج این دوگانی میان قربانی شدن و قربانی کردن را در شخصیت <<سیمین کاشف>> همسر سعید یافت.

اما فارغ از این ویژگی مثبت، یکی از ضعف های مفرط فیلم نامه گفت و گوهای میان بازیگران است. دیالوگ ها به شدت تصنعی، فیلم فارسی و غیر قابل قبول اند. به بیان دیگر دقیقاً می توان اظهار داشت قوی ترین و بهترین بخش های فیلم، سکانس هایی است که گفت و گو کم ترین نقش را دارد و بازی حسی بازیگران و حالت صورت آن هاست که پیام را منتقل می کند. این ضعف به خصوص در پایان بندی فیلم خودش را نشان می دهد که در سکانس دادگاه، نوید خطابه ای را می خواند که بیش تر شبیه مانیفستی است اخلاقی در قبح بی بند و باری و روابط خارج از عرف و تمجید از کیان خانواده!!! اتفاقاً آن هایی که خواهان پایین کشیده شدن فیلم از پرده های سینما هستند، با یک بار دیدن فیلم و تنها به خاطر همین سکانس باید ممنون تیم فیلم نامه نویسی - لیلا لاریجانی، رحمان سیفی آزاد (براساس طرحی از جمال امید) - و جیرانی باشند که چنین کلاس اخلاقی را برگزار کرده است.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/migren/IMAGE634899590962084850.jpgبه عبارت دیگر هرچند از لحاظ پیام و محتوا پایان بندی فیلم عالی و بی نقص است؛ اما از نظر ساخت با مشکلات اساسی مواجه است. گفت و گوها، میزانسن و حتی صحنه آرایی چندان دل چسب نیست.

اما چاله های فیلم نامه به همین جا ختم نمی شود، علاوه بر ضعف گفت و گو ها، سهل انگاری های واضحی در فیلم صورت گرفته است. سکانس فرار آوا از یک مرکز درمانی خصوصی اصلاً درنیامده است! سکانس تحول ناگهانی آوا برای اعتراف به گناهی که مادرش را اشتباهاً به دام انداخته است به شدت بی مقدمه و تنها تحت تاثیر چند جمله تاثیرگذار است! و سوالات این چنینی کم مطرح نمی شود. مثل این که اصلاً چرا یک باره آوا بچه اش را سقط می کند؟

از دیگر نقاط مبهم فیلم، طراحی صحنه فیلم مخصوصاً در یک سوم ابتدایی فیلم است. طراحی صحنه عجیب و انگار اصراری است برای نشان دادن روحیه خاص آوا در هنر و نواختن موسیقی! هرچند هرچه فیلم جلوتر می آید در این زمینه شاهد پیشرفت هستیم و طراحی صحنه شکلی منطقی تر، باور پذیر تر و قابل قبول تر به خود می گیرد.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/migren/08vgv5lvscu3aq2nfsx1.jpgدر نهایت همان طور که می شد تا حدودی پیش بینی کرد، انسان های درگیر در چارچوب های ارتباطی نا سالم، بستر خانوادگی متشنج، الکل و اقسام بی قیدی هایی که در فیلم پشت سرهم ردیف شدند، سرنوشت خوبی برای هیچ کدام از شخصیت ها به همراه نداشتند! کلید واژه انتقام تنها بهانه ای شد تا دیواره پوشالی روابط دوستانه فرو بریزد و کسانی که روزگاری محرم خصوصی ترین داشته های زندگی یک دیگر بودند، چهارپایه مرگ را زیر پای عزیزانشان بلغزانند.

"من مادر هستم" داستان سقوط انسان ها است از لبه پرتگاهی که خودشان به سویش قدم برداشته اند و درست موقع سقوط است که فرصت بازبینی در آن چه را از سرگذرانده اند، پیدا می کنند. در چند قدمی مرگ است که انگار چشم ها باز می شود، روابطی که مدت های مدید مرده بود، با ارزش می شود و آوا به جای اسم کوچک والدینش، آن ها را بابا و مامان خطاب می کند و درنهایت، هرچند انتقام تیر خلاصی است بر پیکر این انسان های در حال سقوط، اما انتقام گیرنده نیز در آخر بستری یک بیمارستان روانی می شود تا سقوط دامن گیر همه باشد.

منبع:سايت نقد فارسي

منتقد: سولا اکبریه


محمد رضا علیقلی

Genre: Instrumental,Film Music| MP3 128 kbps | 59 MB

محمدرضا علیقلی به سال 1339 در تهران متولد و از 14 سالگی زیر نظر وانکو نایدنف بلغاری شروع به آموختن نوازندگی ترومبون و آهنگسازی کرد.چند سال بعد فعالیت حرفه ای خود را با ساخت موسیقی برای چند سریال تلویزیونی و تئاترآغاز کرد.
علیقلی موسیقی متن بیش از 140 فیلم و سریال را آهنگسازی کرده که برای فیلم های خیلی دور، خیلی نزدیک به کارگردانی رضا میرکریمی، نرگس به کارگردانی رخشان بنی اعتماد و قدمگاه به کارگردانی محمدمهدی عسگرپور، سه بار برنده سیمرغ بلورین بهترین موسیقی متن فیلم از جشنواره بین المللی فیلم فجر شده است.
او هم چنین تهیه کنندگی فیلم مجنون و حضور در فیلم مرد عوضی را در کارنامه دارد.

در این آلبوم مجموعه از بهترین کارهای وی جمع آوری و گردآوری شده که حاصل سالها تلاش این هنرمند خوب کشورمان می باشد .

دانلود از 2 سرور

دانلود باز Trainbit
دانلود از سرور Mediafire

این موسیقی قطعا یکی از بهترین موسیقی های صنعتی تاریخ سینماست و اگر دقت کنید بیشتر تم اصلی این موزیک زیبا رو صداهایی از قبیل پتک و آهن و ابزار صنعتی تشکیل میده.هنر براد فیدل در خلق این اثر ستودنی است.عنوان بندی آغازین ترمیناتور 2 با آن تصاویر آخر امانیه انسانهای آتش گرفته در سنترال پارک با صدای موسیقی محصورکننده براد فیدل قطعا یکی از به یاد ماندنی ترین عنوان بندیهای تاریخ سینماست.




آهنگساز:براد فیدل

دانلود

دانلود تیتراژ ابتدایی فیلم


موسیقی متن یکشنبه غم انگیز

Genre: Instrumental,Soundtrack| MP3 128 kbps |2.35 MB

یکشنبه غم انگیز

بدون اغراق تا چند وقت بعد از دیدن فیلم تحت تاثیر احساسات بی نظیرش قرارداشتم. فیلمی که قطعا یکی از غمگین ترین فیلم هایی بود که دیده بودم . یک داستان احساسی زیبا و از همه زیباتر موسیقی بی نظیر این فیلم که اگر لحظه ای از این فیلم حذف میشد دیگر فیلم هیچ معنایی نداشت .

موسیقی متن این فیلم ارزشمند کاریست از اقای Detlef Petersen موسیقیدان فیلم که اتفاقا با همین کار مشهور شده است .

اگر طرفدار موسیقی متن فیلم ان هم از نوع غمگینش هستید یک لحظه هم تامل نکنید.

دانلود


Genre: Instrumental,Film Music| MP3 128 kbps | 14 MB

یه حبه قند ششمین فیلم سینمایی رضا میرکریمی و ساخت سال ۱۳۸۹ است. تیزرهای تلویزیونی این فیلم را مجید مجیدی و آنونس فیلم را رخشان بنی اعتماد ساخته اند. طراحی پوستر فیلم کار عباس کیارستمی است.

"یه حبه قند" جزو فیلم های مطرح سال سینمای ایران است.موسیقی متن این سریال کاری از آقای محمد رضا علیقلی است که در دو تراک قابل دانلود می باشد.

دانلود


فیلمسفیدکهکیشلوفسکیآن را با الهام ازرنگ سفید پرچم فرانسهبه نشانه برابری ساخت، کمدی سیاه و ملودرامی طنزآمیز با طعنه هایی آشکار به کاپیتالیسم نوظهور لهستان و فساد اقتصادی و مالی بعد از سقوط کمونیسم در این کشور است و از نظر لحن و فضا با دو فیلم دیگر یعنیآبیوقرمزتا حد زیادی متفاوت است.

زبیگنِف پرایزنر(Zbigniew Antoni Kowalski) متولد مارس1955، یکی از بزرگترین آهنگسازانلهستاناست. شاید مهمترین عامل شهرت وی ساختموسیقی فیلمبرای کارگردان شهیر دنیای سینماکیشلوفسکیبود که توانست وی را به دنیا معرفی نماید،هر چند موسیقی جادویی ساخته شده توسط پرایزنربه قدری زیبا بود که یکی از عوامل بسیار تاثیر گذار بر آثاری چون سه گانه های کیشلوفسکی و دیگر آثار این فیلمساز فقید بود.

سبک و شیوه آهنگسازی وی را میتواننئو رومانتیسیسمدانست؛پاگانینی و سیبلیوساز جمله کسانی بودند که بر وی تاثیر بسیاری داشتند. بیشترین شهرت وی برای ساخت موسیقی متن فیلمسه گانه های کیشلوفسکیبود؛ یک سه گانه که بر اساس رنگ های پرچم فرانسه و با استفاده از شعار انقلاب فرانسهآزادی ، برابری، برادریبود و در 1993 تا 1994 به نام هایآبی،سفید(که در این مطلب آماده شده)،قرمزبه تصویر در آمد

دانلود1

دانلود 2


موسیقی متن فیلم اشنایدر لیست

کارهای جان ویلیامز همیشه به یاد ماندنی بوده و هستند . قطعاتی که ما با انها زندگی کردیم و شاید خیلی هم به آنها توجهی نداشتیم . موسیقی متن فیلم Schindler's List هم یکی از همین کارهاست .

موسیقی غمگین این فیلم واقعا متناسب و موزون هست با خود فیلم که لذت دیدن این فیلم رو چند برابر می کند . اگر اهل موسیقی آرام و غمگین برای خلوت و تنهاییتان هستید . این موسیقی نظیر ندارد

براي دانلود به ادامه مطلب برويد

موسیقی متن فیلم اشنایدر لیست

کارهای جان ویلیامز همیشه به یاد ماندنی بوده و هستند . قطعاتی که ما با انها زندگی کردیم و شاید خیلی هم به آنها توجهی نداشتیم . موسیقی متن فیلم Schindler's List هم یکی از همین کارهاست .

موسیقی غمگین این فیلم واقعا متناسب و موزون هست با خود فیلم که لذت دیدن این فیلم رو چند برابر می کند . اگر اهل موسیقی آرام و غمگین برای خلوت و تنهاییتان هستید . این موسیقی نظیر ندارد

دانلود


نام کامل: The Whit Ribbon(روبان سفید)
ژانر: درام ، راز آلود
سال ساخت : 2009
imdb Rating: 7.8/10
کارکردان Michael Haneke : میششایل هانکه
بازیگران Christian Friedel, Ernst Jacobi and Leonie Benesch:

جوايز
جایزه ها : برنده ی نخل طلای بهترین کاگردان و بهترین فیلم سال 2009
برنده ی جایزه ی بهترین فیلم خارجی زبان گلدن گلوب 2009
بهترین فیلم سال ارو پا 2009

سینمای فلسفی

با سلام و سپاس فراوان خدمت کاربران و بینندگان عزیز سایت. فیلمی که در حال حاضر قصد نقد کردنش را دارم از هر لحاظ فیلم سنگین و بامحتوایی است که نقد آن تا حدودی خارج ازتوان من بود در نتیجه با مطالعه ی مقالات فارسی معتبر و ترجمه ی ای که از نقد های انگلیسی زبان داشتم و همچنین با اتکا بر فهم فیلم شناسی خودم دست به نقد این فیلم میزنم که امیدوارم نقدی واقع گرایانه بر این شاهکار سینمایی باشد که بالا خره بعد از چند روز به اتمام رسید و در اختیار سینما دوستان گرامی قرار میگیرد. البته این نکته را نیز به عرض برسانم که بنده بیشتر فیلم را از دیگاه معنی و مفهوم و فلسفه ی حاضر درآن نقد کرده ام و کمتر به مسائل و تکنیک های فیلم سازی در آن پردا خته ام.

خلاصه ی داستان فیلم:
فیلم در یک روستای فئودالی بدوی قبل از جنگ جهانی اول در آلمان روایت میشود. یک سری اتفاقات عجیب باعث وحشت روستاییان شده است که از جمله ی آنان میتوان به سقوط پزشك دهكده از اسب بر اثر تله ای كه برای او گذاشته می شود، قتل مرموز زن یكی از دهقانان، شكنجه و آزار یك كودك عقب مانده ذهنی، ربودن پسر ارباب ده و كتك زدن و آزار او، و به آتش كشیده شدن انباری ارباب ده و تخریب مزرعه كلم او ، اشاره کرد. نه پلیس و نه رو ستاییان هیچکدام نمیدانند که چه کسی مسبب این اتفاقات است. فیلم از زبان یک راوی نقل میشود که زمانی معلم دهکده بوده و اکنون که فیلم را روایت میکند صدای ضعیف و فرتوت او نشان از گذشت سالیان زیاد از عمر او پس از آن اتفاقات دارد. در نتیجه دیدن فیلم مطمئنا خالی از لطف نیست.


تحلیل و نقد فیلم و فیلمساز:
روبان سفید اخرین اثر کارگردان شاهکار ساز اتریشی میشاییل هانکه است. نام فیلم بر گرفته از حکایتی در فیلم است که طی ان کشیش دهکده که فردی سختگیر است روبان سفیدی بر دستهای فرزندانش میبندد تا پاکی و معصومیت خود را فراموش نکنند. ولی آیا کودکان در این فیلم معصوم بودند؟ در نشستی که موسسه شهر کتاب در مورد فیلم داشت ، امیر علی نجومیان مدرس و منتقد سینما جواب این سوال را برای ما کاملا تشریح کرد:
در فیلم <<روبان سفید>> به وضوح گفته می شود که این روبان نشانه ای است از معصومیت، اما نماد مذکور وقتی مورد استفاده قرار می گیرد که معصومیت از بین رفته است. به عقیده ژاک دریدا، دال یا بخش ظاهری نشانه وقتی حاضر می شود که مدلول غائب باشد؛ وگرنه در حضور معنا ما دیگر نیازی به دال نداشتیم.>> امیرعلی نجومیان، منتقد ادبی و مدرس دانشگاه که درسومین نشست ادبیات، فلسفه و سینمای شهرکتاب سخن می گفت پس از بیان مطلب فوق افزود: <<فیلم روبان سفید را می توان دالی در غیاب مدلول در نظر گرفت. بسیاری از مواردی که در این فیلم به نمایش درمی آید، از جمله خود روبان سفید یا نشانه هایی چون نظم و احترام، در واقع به نبود آنها دلالت دارند و نه به حضورشان.

فیلم، نمایش معصومیت نیست، بلکه نمایش فقدان معصومیت است. در سراسر فیلم نوعی درستکاری ظاهری موج می زند و کارگردان خواسته نشان بدهد که چگونه پلیدی توانسته در میان این درستکاری ظاهری رشد پیدا کند.>> کودکان در این فیلم با رفتارهای مودب و احترام امیزشان همواره این حس را در شما به وجود می آورند که این احترام آنان نسبت به والدین و بزرگتر ها نشان از تدوام تربیتی آنان و احترام متقابل والدین در مقابل آنان است. ولی این اشتباه محض است بلکه نظر هانکه در این مورد خود کاملا برخلاف این پندار است چرا که کودکان در چنین فضایی با نا ملایمتی ها و بی عاطفگی هایی که از سوی بزرگان اجتماع رو به رو هستن مجبور به احترام ظاهری میشوند که این خود سبب بروز آسیب های جدی تر در دوران پس از کودکی انسان ها میشود. هانکه در ساخته خود به مسائل جنسی و جنسیت اشاره های زیادی دارد. در فیلم صحنه هایی چون آزار جنسی کودکان و ن بارها مشاهده می شود. در مباحث مربوط به فاشیزم کتابی در آلمان منتشر شده با این نام: <<فانتزی های جنسی مردان>> و کتاب یادشده به رغم آنچه از ظاهر اسمش برمی آید، نشان می دهد که چگونه اعمال سرکوب جنسی و انجام آزارهای جنسی در دوره کودکی، سال ها بعد هویت سربازان خط مقدم فاشیزم آلمان را شکل داده است.

روبان سفید نمایش از دست رفتن معصومیت در جامعه حاضر است. هانکه نشان میدهد چگونه کودکانی که در این فضا با این نا مالایمتی هاو خشونت ها اطرافشان بعدا خط مقدم جبه ی فاشیزم را تشکیل میدهند و در پیروی از نازیسم جامعه ی جهانی را به آتش میکشند.
این تفکر را شما میتوانید به خوبی در فیلم حس کنید. در نتیجه من قصد دارم به واکاوی فیلم این تفکر را در دل فیلم به شما نشان دهم. روستایی که فیلم در ان اتفاق میفتد نماد کوچکی است از جامعه ی جهانی. رفتارهای خشونت باری نیز که در این روستا اتفاق میفتند خود نمادی از جنگها و حوادثی است که بشر امروزی بر سر دنیا خود دراورده است. در این فیلم که کودکان دست به عمل های شرارت بار میزنند خود نمادی است از زورگویان و جنگ طلبان دنیا حاضر که همانظور هم گفته شد قصد هانکه از نمایش رفتار ناصحیح کودکان ، نشان دادن روحیات سربازانی است که سال ها بعد با پیوستن به صفوف هیتلر جنگ جهانی را به وجود می آورند. قصد هانگه از خاتمه دادن فیلم با وقوع حهنگ حهانی اول نیز نمایش همین نکته است که این کارگردان دانا آن را به صورت کنایه ای در آخر فیلم به نمایش میگذارد . فیلم در واقع می گوید آنچه دیدید پیش درآمدی است بر وقایع چهل، پنجاه سال آتی اروپا و این گناه، نه گناه فردی که گناهی است جمعی. فیلم به ما نشان می دهد که چگونه ظلم و خشونت جاری در روابط انسانی سرانجام در سطوحی بزرگ تر، نظیر عرصه های ملی و جهانی بروز پیدا می کند. البته خود هانکه معتقد است که نباید فیلم را صرفا به ریشه شناسی فاشیزم محدود کرد بلکه قصد او نقدی رادیکال است بر جامعه ی پسا استعماری اروپای امروزی. این كه چگونه انسان اروپایی سعی می كند با نادیده گرفتن حضور قربانیان استعمار در كنارش و راندن خاطرات گذشته به پس ذهنش، بخشی از تاریخ معاصر خود را فراموش یا پنهان كند. هانکه در پنهان، با به پرسش كشیدن وجدان فردی شخصیت محور اش، وجدان جمعی مردم فرانسه را به چالش كشید. این بار وی در فیلم روبان سفید، وجدان جمعی ملت آلمان را به چالش می كشد.

هانكه با رویكردی تمثیلی از طریق روایت یك داستان پاستورال و به ظاهر غیر ی، بار دیگر به بازخوانی تاریخ معاصر اروپا پرداخته و ما را به ریشه های ظهور فاشیسم در اروپا، ارجاع می دهد.
وی که در فلسفه ، بیش از همه چیز به نیچه اعتقاد دارد ، در این فیلم نیز قصد دارد نشان دهد که در جامعه مورد توصیف فیلم ، احترام ، معصو.میت ، اخلاق و نظم خود عنصرهایی هستن که درعین وجود داشتن ظاهریشان به زوال نهایی رسیده اند. همانطور هم که پیش تر گفتیم دال حضور دارد ولی مدلول غادب است که این از تفکرا ت نئونحلیسیمی سرچشمه میگیرد که مورد علاقه خود کارگردان نیز هست.
روبان سفید به پندار من نمایش ناپایداری در جامعه حاضر است. شاید بسیاری عقیده دارند که فیلم قصد دارد واقعیت را نشان بدهد ولی من بر خلاف آنها نظرم این است که هانکه هیچ وجه قصد نشان دادن حقیقت به صورت قطعی را در فیلم هایش ندارد. پیروان نیچه با باور های نسبی نکرانه ی شان همیشه سعی دارند که حقیقت را به عنوان اصلی مطلق در تمام مراحل زندگی بشر زیر سوال ببرند. آن ها اعتقا دارند که هیچ حقیقت مطلقی را نمیتوان تصور کرد که بتوان آن را درتمامی اعصار و دوران زندگی بشر به عنوان حقیقت مطلق پذیرفت بلکه در دوران های مختلف بسته به جو حاکم بر جامعه ی بشری نیز حقیقت دگرگون میشود و به صورت دیگر و با متد های دیگر به روی کار میآید. این اصل را فوکو در نظراتش صورت بندی دانایی میخواند. روبان سفید نیز فقط حقیقت های تلخ پیرامون ماست که بر اثر کردارهای زشت بشری به وجود امده است . هانکه دست به شکافتن حقیقت نمیزند بلکه آن را آن چنان که با آن زندگی میکنیم می پذیرد و با شجاعت تمام در فیلمش به نمایش میگذارد. در اثبات این مدعا توضیحات بیشتری را از درون خود فیلم نشان میدهم.
فیلم در یک فضای راز الود اتفاق میافتد که راوی داستان یعنی معلم دهکده سال های زیادی پس از این اتفاقات آن ها را نقل میکند. پس این خود اولین مولفه برای اثبات این ادعاست چرا که هیچ گاه برای مخاطب و حتی راوی داستان مشخص نمیکند که چقدر از این داستان واقعیت دارد و چقدر زاییده شایعات و خیال پردازیهای اهالی روستایی دور افتاده ای در شمال آلمانِ یک قرن پیش است. تا چه حد باید به داستانی که راوی برای ما روایت میکند اطمینان کنیم؟ راویی که صدای فرتوتش نشان از پیری او و نشان از کهنه بودن این داستان دارد و همین کهنه و فرتوت بودن است که جا را برای شک کردن به این موضوع باز میگذارد که در حال شنیدن یکی از همان داستانهای اغراق شده و گاه غیره واقعی پیرمردها هستیم. داستآنهایی که در راستای توجیه کردن ناکامیهایشان در زندگی به دیگران تحویل میدهند. بدون شک راوی پیر جنگ جهانی دوم را هم از سر گذرانده است. حضور در یک جنگ و درگیر شدن در جنگی که بعدتر و با شدت بیشتر او را و زندگیش را دچار خود کرده است، بدون شک باعث وارد شدن صدمات بسیار روحی به او شده است. به حتم مخاطب فیلم نمیتواند راوی پیر داستان را لمیده بر صندلی راحتی در خانهای مجلل مجسم کند که از روی بیکاری در حال تعریف کردن افسانهای برای نوههایش است. از همین جا و از همان دیالوگ اول هانکه به دو عامل و عنصر اساسی اشاره میکند که کلیدهای درک فیلمش هم محسوب میشوند. عامل اول خود حضور شک، تهمت و افترا است و عامل دوم به قطعیت نرساندن عوامل پیدایش جریان عظیمی که نه تنها دنیا را دچار درد و رنج فراوان کرد بلکه برای همیشه روندی غیر عادی در وجودش قرار داد.( نوشته سیروس نورایی)

کارگردان Giuseppe Tornatore:

نویسنده: Giuseppe Tornatore

بازیگران: Philippe Noiret, Enzo Cannavale ,Antonella Attili

جوایز :

برنده اسکار:

بهترین فیلم خارجی

خلاصه داستان :

<<سینما پارادیزو>> قصه یك فیلمساز سرشناس است كه خاطرات دوران كودكی خود را به یاد می آورد. بخش اصلی این خاطرات مربوط به دوره ای است كه او با حضور در تنها سینمای دهکده، سینما پارادیزو، به تماشای فیلم سینمایی می نشیند و از این طریق عاشق و علاقه مند به سینما می شود. حضور مداوم او در این سالن علاوه بر تماشای فیلم ها باعث دوستی عمیق او با آپارتچی سینما می شود و.

درآمیختن عشق و غریزه در سینما پارادیزو

وقتی به تماشای این فیلم می نشینیم، نمی دانیم كه جزو كدامیك از تماشاگران سینما پارادیزو هستیم. مردی كه آب دهان پرت می كند؟ نوجوانانی كه به فكر خودیی می افتند؟ مردی كه تمام دیالوگها را حفظ است و می گرید؟ مردی كه تنها سالن سینما را برای ی غرایز خود انتخاب كرده است؟ كسی كه فقط در فكر سرگرم شدن است؟ یا حتی كشیشی كه صحنه های غیر اخلاقی را از فیلم حذف می كند؟ جوزپه تورناتوره سازنده فیلم مخاطبش را محك می زند. او چه نگاهی به سینما دارد؟ آیا همچون توتو سینما پارادیزو را میعادگاه عاشقان می دانیم؟ بلی، شهر كوچك زادگاه سالواتوره سنبل همه دنیاست و در قسمتی كوچكی از این دنیا كسانی هستند كه به عشق می اندیشند. این قسمت كوچك چیزی نیست مگر <<سینما پارادیزو>>. سالواتوره واجد غریزه است اما عشق را هم می شناسد و این معمولی ترین خصوصیت انسان متعالی است. تورناتوره عشق و غریزه را در هم می آمیزد و راه انفكاك آنها را باز می گذارد. سینما پارادیزو درامی عاشقانه است. فیلمی است درباره عشق و نه نفس افرادی كه آن را تجربه می كنند. او با نگاه نوستالژیك به سالهای بعد از جنگ دوم جهانی باز می گردد و با انتقاد شدید از فرهنگ و بورژوازی حاكم بر ایتالیا و به خصوص سیسیل و در نهایت همسایگان سینما پارادیزو از رنسانس عقب افتاده در قرن بیستم و نفوذ كلیسا (آن هم از نوع كاتولیك) در آداب و رسوم و به خصوص هنر سخن می گوید و آن را مضحكه قرار می دهد. هرچند كه فیلم جهان شمول است چون تمامیت خواهی ایدئولوژی و اثر آن بر فرهنگ و هنر درد پایان ناپذیر جوامع بشری است. تورناتوره نگاه دوربین، غریزه، عشق و معرفت را به خوبی می شناسد و رد پای آن تا فیلم <<مالنا>> هم كشیده شده است. سینما پارادیزو قدرتمند و تاثیرگذار است و از نظر احساسی اعماق انسان را در می نوردد به طوری كه كمتر انسان صاحب اندیشه ایست كه در یك سوم انتهایی فیلم به كرات نگریسته باشد. تورناتوره بلای سانسور و در حقیقت بلای نفوذ ذهنیت غیر هنری را در هنر نمایش می دهد و این از كسی كه خودش ایتالیایی است و كاتولیك را خوب می شناسد بعید نیست. سینمای آلفردو نماد معرفت است، چیزی كه توتوی كوچك را مجذوب می كند و در انتها خود اوست كه در چنین بینشی غوطه می خورد. مرد دیوانه از شخصیتهای مهم فیلم است با اینكه تنها در چند سكانس آن هم به شكل گذری به او اشاره می شود چون او نماینده ای از هم جنس های خود یعنی همسایگان و شهروندان مجاور است. كور شدن آلفردو هم نمادین است و نشانگر بلوغ اندیشه و معرفت اوست چون بعد از رسیدن به مقصود نیازی به نگاهی مادی وجود ندارد. او بعد از سوختن و دگردیس شدن سینما پارادیزو كور می شود؛ درست همزمان با سكان به دست گرفتن توتو (سالواتوره) و عدم سانسور فیلمهایی كه بعد از این نمایش داده می شوند. او به شكلی استعاری پای بی فرهنگی را از سرای شكننده هنر بیرون می كشد. آلفردو در جایی می گوید:<<آتش زود خاكستر می شود، همیشه آتش بزرگتری آتش فعلی را می بلعد.>> و این در حالی است كه عجیب ترین سكانس فیلم یعنی طرد معنوی النا و عشق او به سالواتوره از دیدگان مخاطب می گذرد. عجیبی این بخش در دگرگونی شخصیتی آلفردو است، كسی كه به عشق احترام می گذارد و به این شكل غم انگیز عشق را نجات می دهد. داستانی را هم كه او درباره سرباز و ملكه تعریف می كند گواه بر این ادعاست. تورناتوره نشان می دهد كه انسانها همیشه به دنبال قهرمان هستند و حكمت را در آنها جستجو می كنند و انسان بودن خود را به فراموشی می سپارند؛ توجه كنید به جملات زیبایی كه آلفردو به زبان می آورد و بعد معلوم می شود كه این جمله دیالوگ هنرپیشه معروف یك فیلم بوده است. هرچند در انتها او به حكمت می رسد و خود را باز می شناسد و از روی دل خودش حرف می زند طوری كه سالواتوره هنوز گمان می كند آلفردو درگیر سینماست. فقر فرهنگی، سانسور، عشق و انسانیت نكات مهمی هستند كه تورناتوره در فیلم خود به آنها اشاره می كند. شاید یكی از مهمترین سكانسها مكالمه مادر سالواتوره با سالواتوره است كه در اینجا نقش تجربه و عقل بر هرچیز می چربد، مادری كه تنها به تنبیه سالواتوره در كودكی دست می زد اكنون از وفاداری و احترام به معشوقه های غیر عاشق و كاذب سالواتوره دم می زند. سینما پارادیزو محكم، روان و خوش ساخت است و دیگر در تاریخ سینما و شاید در سینمای تورناتوره تكرار نخواهد شد. سینما پارادیزو دیر مغان است و آلفردو پیر این دیر است. او در انتها به عرفان می رسد و سالواتوره در عشق مجازی می ماند. تورناتوره در این فیلم دین خود را به سینما و ارادت خود را به سینمای معصوم میكل آنجلو آنتونیونی ادا كرده است. النا آدرس خود را پشت یادداشت مربوط به فیلمی از آنتونیونی می نویسد كه آن فیلم هم درباره عشق و انسان است. تورناتوره به عشق نیز ادای احترام كرده است. او سالواتوره را ساخته است و سالواتوره تورناتوره را. سینما پارادیزو مرگ ندارد، او در قلب تپنده هنر زنده است.

ایتالیا مهد فیلمسازانی است كه عاشق آنها هستم. سینمای ایتالیا را به خاطر وجود فدریكو فلینی برای فیلم جاده، ویتوریو دسیكا برای فیلم دوچرخه و جوزپه تورناتوره برای فیلم سینما پارادیزو در قلبم جا داده ام (البته جای روبرتو بنینی و برناردو برتولوچی خالی نباشد). با سینما پارادیزو گریستم. نه به خاطر عشق ناكام سالواتوره. به خاطر عرفانی كه می تواند با وسیله ای چون سینما متجلی شود. به خاطر درامی كه در ذهنم ته نشین شد و به خاطر خراب شدن سینما پارادیزو كه نماد خرابی میكده عاشقان بود. آلفردو را دوست دارم چون بزرگی عشق را به من نشان داد. تورناتوره را دوست دارم چون عظمت سینما را خاطرنشان كرد. در جایی خواندم كه شخصی سینما پارادیزو را فیلم هندی ایتالیایی خوانده بود! این بی رحمی چطور ممكن است؟ آیا عشق و عرفان تا این حد نازل است؟ دوست دارم روزی تورناتوره را ببینم و از او بپرسم: چطور آلفردو را خلق كردی؟ این هم خلاقیت و نازك بینی را از كجا كسب كرده ای؟ بشر باید به سینما و سینما باید به تو افتخار كند. همین.

دیالوگهای به یاد ماندنی:

"سالواتوره: چطور تونستی همیشه تنها زندگی کنی. می تونستی ازدواج کنی اما.

مادر: همیشه خواستم به پدرت وفادار بمونم و بعد به تو و خواهرت. تو هم مثل منی. تو هم همیشه وفادار ماندی. وفاداری چیز بدیه. وقتی وفادار می مونی همیشه تنهائی."

"سالواتوره: می خوام تو رو ببینم

النا: زمان زیادی گذشته. چرا باید همدیگر را ببینیم. چه فایده ای داره. من پیر شدم سالواتوره، تو هم همینطور. بهتره همدیگر رو نبینیم."

"كشیش: وقتی میایم سرپایینیه و خدا كمك میكنه؛ اما موقع برگشتن سربالاییه و خدا فقط میشینه و نگاه می كنه!"

"آلفردو: پیشرفت همیشه دیر می رسه!"

"آلفردو: زندگی روزانه در اینجا، تو فكر می كنی اینجا مركز دنیاست. فكر می كنی هیچ چیز اینجا تغییر نمی كنه اما وقتی برای یك سال، دو سال اینجارو ترك می كنی و بر می گردی می بینی همه چیز تغییر كرده. چیزایی كه به دنبالشون اومدی دیگه نیستن. هرچی به تو تعلق داشته از بین رفته. قبل از اینكه عزیزانت رو پیدا كنی مجبوری چند سال دوری بكشی و به اینجا برگردی. به زادگاهت. اما حالا دیگه نه. دیگه امكان پذیر نیست. تو الان كورتر از منی!"

"سالواتوره: كی اینو گفته؟ گری كوپر؟ جیمز استوارت؟ هنری فوندا؟ هان؟

آلفردو: نه این دفه حرف خودم بود. زندگی مثل فیلم نیست. خیلی سخت تره!"

نویسنده: هوتن زنگنه پور

منبع: دلنمک


کارگردان: Steven Spielberg

نویسنده Thomas Keneally:

بازیگران: Liam Neeson, Ralph Fiennes ,Ben Kingsley

جوایز :

برنده اسکار:

بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین فیلم نامه اقتباسی، بهترین موسیقی، بهترین تدوین، بهترین فیلمبرداری و بهترین کارگردان هنری.

-

خلاصه داستان :

فهرست شیندلر، داستان واقعی مقطعی از زندگی اسکار شیندلر، سرمایه دار آلمانی در خلال جنگ جهانی دوم است. اسکار شیندلر در ابتدا با استفاده از شرایطی که جنگ فراهم آورده بود، یهودیان را به عنوان کارگر برای کارخانه اش انتخاب می کند تا پول کمتری برای استخدام کارگر داده باشد و درآمد بیشتری بدست آورد. او نیز مانند سران حزب نازی فردی فرصت طلب و اهل عیش و نوش است. او به طور پیوسته در تلاش است تا با سران نازی ارتباط برقرار کند تا در این شرایط بیشترین نفع را ببرد

نقد و بررسی کامل فیلم

)Schindler's List فهرست شیندلر(

منتقد : راجر ایبرت

مترجم :حسین توتونچی

اگر اسکار شیندلر یک قهرمان عادی بود که برای عقایدش مبارزه می کرد، امروز توصیف کردن او اینقدر مشکل نبود. ویژگی هایی شخصیت او از جمله اعتیاد به الکل، قماربازی، داشتن چندین معشوقه، طمع زندگی او را تبدیل به یک معما کرده است.

ما درباره ی شخصیتی صحبت می کنیم که با آغاز جنگ جهانی دوم به امید پول دار شدن به کشور لهستان رفت تا با راه اندازی کارخانه هایی که کارگرانشان یهودی بودند به اهداف خود برسد. در پایان جنگ او بارها زندگی خود را به خطر انداخت و تمامی ثروت خود را برای دور نگه داشتن یهودی ها از دستان بیرحم آلمانها خرج کرد. او برای ماه های متمادی به آلمان ها رشوه می داد تا کارگران یهودی را به جای سوزاندن در کوره ها به او بسپارند تا در کارخانه ی او برایش کار کنند. کارخانه ساخت گلوله توپ برای ارتش آلمان، کارخانه ای که در تمام دوران فعالیتش حتی یک محصول قابل استفاده برای ارتش آلمان تولید نکرد.

سوال اینجاست که چه چیزی او را متحول کرد؟ -چرا در حالتی که می توانست مثل هزاران نازی دیگر از موقعیت ایجاد شده به نفع خودش استفاده کند و ثروت عظیمی را برای خود و بعد از جنگ پس انداز کند این کار را نکرد؟ چرا به جای یک جنایتکار جنگی او تصمیم گرفت یک انسان باشد؟ و این استیون اسپیلبرگ است که تصمیم می گیرد در فیلمش پاسخی به این سوال ندهد. هر پاسخ احتمالی به این سوال بسیار ساده، ابتدایی به نظر می رسد و البته توهینی به زندگی رمزآلود شیندلر. هولوکاست طوفان کشنده ای بود که با نژاد پرستی و دیوانگی درهم آمیخت. شیندلر توانست در گوشه ای از جنگ که او در آن حضور داشت بر این نیروی اهریمنی فایق آید ولی به نظر می رسد که او برای اتفاق های مرموزی که برای خودش می افتاد هیچ برنامه ای نداشت. در این فیلم که بهترین کار اسپیلبرگ تا به امروز است. او موفق شد داستان شیندلر را بدون استفاده از فرمول ساده تخیل به بهترین شکل به نمایش درآورد.

این فیلم 4 دقیقه ای مثل تمام فیلم های بزرگ دیگر به نظر کوتاه می آید. فیلم با معرفی شیندلر (لیام نسون)، به عنوان مردی قدبلند و جذاب آغاز می شود. او همیشه لباس های گرانقیمت می پوشد و اغلب اوقات مشغول خرید مشروب و خاویار برای سران نازی است. همچنین او یک نشان آلمان نازی را با افتخار روی کت خود چسبانده است. اسکار شیندلر دوست دارد که با افسر ارشد نازی عکس یادگاری بیاندازد. وی فرد با نفوذی است که در بازار سیاه افراد زیادی را می شناسد و تهیه اقلام نایاب مثل سیگار، نایلون و مشروب برای او کار ساده ای است. سران نازی از ایده باز کردن کارخانه ای که به ارتش آلمان کمک کند و همچنین بتواند برای آلمان ها آشپزی کند استقبال کردند. چه ایده ای بهتر از استخدام یهودیان، چرا که حقوق آنها بسیار پایین است و بدین صورت شیندلر سریعتر پولدار می شود.

قدرت شیندلر در فریب، رشوه و دروغ گویی به سران نازی است. او هیچ چیزی در مورد راه اندازی کارخانه نمی داند به همین دلیل یک حسابدار یهودی به نام ایزاک استرن (بن کینگزلی) را استخدام می کند تا کارهای او را انجام دهد. استرن در خیابانهای کراکو می گردد تا یهودیان را برای شیندلر استخدام کند.

چون محیط کارخانه از محیط جنگ جدا است کسانی که در آن کار کنند شانس بیشتری برای زندگی دارند. رابطه ی استرن و شیندلر توسط اسپیربرگ به صورت مرموزی محکم می شود. در ابتدای جنگ تنها هدف شیندلر بدست آوردن پول و در انتهای آن حفظ جان کارگران یهودی اش است. ما می دانیم که استرن این موضوع را می داند اما در کل فیلم صحنه ای که استرن و شیندلر این موضوع را بیان کنند، وجود ندارد شاید بدلیل اینکه گفتن حقیقت میتواند منجر به مرگ هر دوی آنها بشود.

قدرت اسپیلبرگ در تمام صحنه های فیلم واضح است. فیلم برداری فیلم را استرن زاییلیان به عهده دارد و نمایش نامه فیلم بر اساس داستان توماس کنالی از روی یک ملودرام تبعیت نمی کند. در عوض اسپیلبرگ سعی کرده است که از یک سلسله اتفاقات واضح و بدون جلوه های ویژه استفاده کند و به کمک همین حوادث ما می فهمیم که چقدر دنیای شیندلر مرموز است.

ما همچنین شاهد یک هولوکاست وحشتناک هستیم. اسپیلبرگ به ما فرمانده آلمانی را معرفی می کند که مسئول کمپ نازی هاست، فردی بیمار به نام گود (رالف فلنس) که نماد کامل یک شیطان است. از بال ویلای خود که بر حیاط کمپ اشراف کامل دارد برای تمرین تیراندازی یهودیان را هدف قرار می دهد. (شیندلر این فرصت را پیدا می کند که در یک مهمانی بی ارادگی گئود را در قالب یک مثال به رخش بکشد و این کار را آنقدر واضح انجام می دهد که بیشتر شبیه به یک توهین است).

گئود از آن دسته آدم هایی است که خودشان ایده ای را پایه گذاری می کنند ولی خودشان را از آن مستثنی می دانند. او آلمانی های دیگر را به کشتن یهودیان ترغیب می کند و خودش دختر یهودی زیبایی را به نام هلن را به عنوان خدمتکار انتخاب می کند و به مرور زمان عاشقش می شود. این تنها ظاهر زیبای هلن است که باعث زنده ماندش می شود. نیازهای شخصی گئود برایش از همه چیز مهم تر است، از مرگ و زندگی، درست و اشتباه. با بررسی شخصیت او ما متوجه می شویم که نازی ها تنها به واسطه ی افرادی مانند جفری داهمر که قدرت فکر کردن داشتند توانستند تا حدودی به اهداف خود برسند.

اسپیلبرگ تصمیم گرفت به سبک فیلم های مستند، این فیلم را سیاه و سفید فیلم برداری کند (تمام اتفاق هایی که در کارخانه شیندلر رخ میدهد واقعی هستند). او نشان می دهد که شیندلر چطور با سیستم دیوانه وار نازی ها مبارزه می کند. موفقیت های این فیلم حاصل کار همزمان کارگردانی، داستان پردازی، تدوین و هدایت سیاهی لشکر آن هستند. اما اسپیلبرگ کارگردانی که ما او را به واسطه صحنه های به یاد ماندنی و پرهزینه اش می شناسیم، در عمق داستان محو می شود. نسون و کینگزلی و دیگر هنرپیشگان فیلم نیز همگی به یک سمت و جدا از ظهور قابلیت های شخصی به اجرای یک شاهکار می پردازند.

در انتهای فیلم صحنه های فوق العاده ایی را شاهد هستیم. دیدن افراد واقعی که شیندلر آنها را نجات داد زیبایی این فیلم را دو چندان می کند. در انتهای فیلم یادداشتی وجود دارد که به ما می گوید تعداد افرادی که شیندلر آنها را نجات داد با احتساب خانواده هایشان بیش از 6000 نفر است و یهودیان لهستان امروزه 4000 نفر می باشند. درسی که از این فیلم می گیریم این است که شیندلر به تنهایی بیش از یک کشور برای نجات جان یهودیان تلاش کرد. پیام فیلم این است که یک مرد در مواجهه با هولوکاست هر کاری که توانست کرد در جایی که دیگران تنها نظاره گر بودند. می توان فهمید که تنها یک مرد افسانه ای، بدون فکر و بی توجه به خطر، یک مرد حیله گر و بدون نقشه می توانست کاری را که اسکار شیندلر کرد را انجام دهد. هیچ مرد عاقل و با تجربه ایی تا این حد پیش نمی رود!


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بهترین سایت چهره ها مطالب اینترنتی ارزانترین فروشگاه اینترنتی تکتا فیلم tavoosr naghdkoreh سها فان نت آشپزی و مد و مدل و عکس و پوست ...بانوان handsf